هم اکنون عضو شبکه تلگرام رجانیوز شوید
يكشنبه، 22 مهر 1403
ساعت 05:33
به روز شده در :

 

 

 

رجانیوز را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

 

دوشنبه 7 خرداد 1403 ساعت 11:41
دوشنبه 7 خرداد 1403 11:39 ساعت
2024-5-27 11:41:26
شناسه خبر : 381170
کنجکاو شده بودیم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین هم چیزهایی بدانم. وقتی در این باره سؤال کردم، گفت: «عمو، نمی دانی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.»
کنجکاو شده بودیم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین هم چیزهایی بدانم. وقتی در این باره سؤال کردم، گفت: «عمو، نمی دانی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.»
گروه فرهنگی - رجانیوز: کنجکاو شده بودیم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین هم چیزهایی بدانم. وقتی در این باره سؤال کردم، گفت: «عمو، نمی دانی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.»
 
به گزارش رجانیوز،  پدرش گاه گاهی از روستا می آمد خانه ی ما خبرگیری. یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی، اتفّاقاً او از گرد راه رسید. هنوز خستگی راه توی تنشان بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید. همیشه می گفت: «من خیلی دوست دارم بابام رو ببرم جبهه که آنجا شهید بشه.»
 
این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد. آخرش هم هر طور بود، راضی اش کرد که ببردش جبهه. همه ی کارها را خودش روبراه کرد و بعد از اتمام شدن مرخصی، دوتایی با هم راهی شدند.
 
 
سه، چهارماه بعد، خدا بیامرز پدرش برگشت. یکراست آمد مشهد و بعد هم خانه ی ما. از خوبی های جبهه، گفتنی زیاد داشت. او می گفت و ما می شنیدیم.
 
در این بین کنجکاو شده بودیم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین هم چیزهایی بدانم. وقتی در این باره سؤال کردم، گفت: «عمو، نمی دانی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.»
 
پرسیدم: «چطور؟»
 
گفت: «وقتی رسیدیم جبهه، یک اورکت به ما داد، دیروز که می خواستم بیام مرخصی، همان اورکت را گرفت و داد به بسیجی های دیگر!»
 
چشمهایم گرد شد. معمولاً لباسی را که به رزمنده ها می دادند، بعد از مدّتی استفاده کردن، مال خودشان می شد. تعجّبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته!
 
چند روز بعد، خود عبدالحسین آمد مرخصی. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «آخر اورکت هم چیزی هست که بدی به پیرمرد و بعد از او بگیری؟»
 
خندید و گفت: «معلوم نیست بابام برایت چی گفت.»
 
از او خواستم که جریان را بگوید. گفت:
 
جبهه که رسیدیم هوا سرد بود. ملاحظه ی سن و سال بابا را کردم، یک اورکت نو به او دادم که بپوشد. من توی اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جایش هم وصله خورده بود. دیدم اورکت خودش را گذاشت توی ساک و همان یکی را که مال من بود، برداشت. سه چهار ماهی را که جبهه بود، با همان اورکت سر کرد.
 
وقتی می خواست بیاید مرخصی، اورکت نو را از توی ساکش درآورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح، نونوار شود. به او گفتم: «بابا، کجا ان شاء الله؟»
 
گفت: «می روم روستا دیگر، مرخصی دادند.»
 
گفتم: «خب! اگر می خواهید بروید روستا، چرا همان اورکت کهنه را نپوشیدید؟»
 
منظورم را نگرفت. خیره ام شده بود و لام تا کام حرف نمی زد. من هم رک و راست گفتم: «این اورکت نو را در بیاورید و همان قبلی را بپوشید.»
 
اولش اعتراض کرد که: «مگر مال خودم نیست؟»
 
گفتم: «اگر مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدید.»
 
بالاخره هم راضی اش کردم که هوای بیت المال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند.
 
عبدالحسین آخر حرفش، با خنده گفت: «خودم هم کمکش کردم تا اورکت را دربیاورد.»
 
 
خاطره ای از معصومه سبک خیز
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی
 
انتهای پیام/


 

 

 

 

https://zamzam.ir/#home