سه شنبه 9 شهريور 1395 17:35 ساعت
شناسه خبر : 253450

روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم مسلم نصر/
همسر شهید: «مبینا» با فکر و خیال اینکه پدرش پیش خداست، کمی آرام شده است/ حتی در سفرها نماز شبش ترک نمیشد
مسلم مأموریت زیاد میرفت، اما این مأموریت آخرش با همه سفرهای قبلیاش فرق داشت، به من که نگفت قرار است به سوریه برود، چون من خیلی از لحاظ روحی وابستهاش بودم و اگر یک روز صدایش را نمیشنیدم، شبیه افسردهها میشدم. روز آخر که می خواست برود و چمدانش را که جمع می کرد مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت، و من از رفتارش اضطراب همه وجودم را گرفت، خودم تا پادگان رساندمش...
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: شهید یعنی: به خیرگذشت.....نزدیک بود بمیرد. تو، چه میکنی، این میانه خون برادرم...؟ !برای بیداری ما...؟! آه... یادم رفته بود... شهید بیدار میکند... شهید دستت را میگیرد... شهید بلندت میکند... شهید، "شهیدت" میکند... فکه و اروند یا دمشق و حلب... یا صعده و صنعا...! فرقی نمیکند... شهید، شهیدت میکند؛ باورنمیکنی...؟ بیدار که بشوی، جاده خاکی انحرافی رفته را برمیگردی به صراط مستقیم... شهادت میوه درختان جاده صراط مستقیم است...! یادت باشد: «شهید، شهیدت میکند»، فاطمه نصر امروز گذری کوتاه از 9 سال زندگی مشترک با همسر شهیدش برای خوانندگان محترم رجا نیوز میگوید:
کودکی شهید مدافع حرم مسلم نصر
سال 59 ششمین فرزند خانواده نصر در روستای موسويه شهرستان جهرم از استان فارس به دنیا آمد و نامش را مسلم گذاشتند. مرحوم حاج صمد نصر که پنج پسر و سه دختر داشت برای امرار معاش و رزق حلال سالها در کویت فروشندگی می کرده تا فرزندانش با لقمه حلال بزرگ شوند. مادر مسلم هم زنی مؤمنه بوده كه خيلي وقتها به تنهايي بار بزرگ كردن فرزندانش را به دوش ميكشد. مسلم از کودکی در درس خواندن از هر فرصتي براي ارتقاي معلوماتش استفاده می کرد و در زمينه معنوي هم پيشقدم از همه بود. از همان کوکی عشق به اهل بیت (علیهالسلام) در دلش و نمازش را قبل از آنکه به سن تکلیف برسد میخوانده و روزههایش را هم میگرفته. از کودکی در بسیج ثبت نام میکند و ارتباطش را حفظ می کند تا اینکه به جهرم می روند و در مسجد گوهر شاد و پایگاه بقیع یک بسیجی فعال می شود.
یکی از طایفههای روستای موسویه، طایفه نصر است. طایفه نصر اکثراً با هم فامیل هستند و دختران و پسران طایفه بیشتر اوقات از فامیل خودشان در همان طایفه ازدواج میکنند و فاطمه نصر و مسلم نصر هم یکی از همین جوانان طایفه بودند که با هم ازدواج میکنند.

زندگی مشترک
من و مسلم با هم فامیل بودیم و رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم، اما من چند سالی بود که مسلم را ندیده بودم، رفت و آمد ایشان نسبت به بقیه اعضاء خانواده اش کمتر بود و یک مدت هم دانشجو دانشگاه افسری تهران بود. تا اینکه خانواده اش به خواستگاری من آمدند و با توجه به شناخت کاملی که داشتیم جواب مثبت دادیم، روز خواستگاری وقتی قرار شد با هم تنها صحبت کنیم، کمی در مورد خصوصیات اخلاقی و اعتقادی خودش و من صحبت کردیم و مسلم بیشتر صحبتش بر روی شغلش بود. گفت : من یک نظامی هستم و یه جورایی کسانی که نظامی هستند همسر اولشان شغلشان است. و من عاشق شغلم هستم و اکثر اوقات در ماموریت هستم، آیا شما می توانید سختی های زندگی با یک فرد نظامی را تحمل کنید؟ من که یک شناخت قبلی نسبت به مسلم داشتم و همیشه هم دوست داشتم همسرم پاسدار باشد بله را دادم و در هوای سرد 28 دی ماه سال 85 من و مسلم سر سفره عقد ساده و بدون تجملات اما زیبا نشستیم. من آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و می توانم بگویم بهترین دوران زندگیام دو سال نیم عقدمان بود، همیشه در حال گردش بودیم و اکثر اوقات پاتوقمان گلزار شهدا و کنار قبور مطهر شهدا بود. ظهرها که می خواستم از مدرسه برگردم اگر مسلم سر کار نبود، دم در مدرسه منتظرم می آمد می ایستاد تا با هم به خانه برگردیم و خیلی هم در درس خواندنم کمکم می کرد. حتی ثانیه ای نمی توانستیم دوری یکدیگر را تحمل کنیم و بیشتر اوقات به من می گفت: خانم دوست دارم برای همیشه در کنارم باشی. 21 آبان سال 88 رفتیم زیر یک سقف تا زندگی زیبا و شیرین را با یکدیگر بسازیم.

هدیه آسمانی
یک سال و نیم بعد از ازدواجمان خداوند مبینا را در 31 خرداد سال 90 به ما هدیه داد. تا زندگی مشترکمان شیرینتر و زیباتر باشد. قبل از اینکه مبینا دنیا بیاید ماههای آخر من خیلی از اتاق عمل می ترسیدم و مدام استرس داشتم و گریه می کردم، وقتی مسلم از سر کار می آمد تمام وقتش را برای من می گذاشت و مدام با من صحبت می کرد تا من را آرام کند و کمی از شدت ترس و دلهره من کم کند. بعد از اینکه مبینا دنیا آمد خیلی خوشحال بود و چون نمیتوانست داخل بخش بیاید نیم ساعت به نیم ساعت به من زنگ می زد و می گفت: خانم من که نمی توانم بیایم پیش شما، شما حداقل بیا تا من ببینمت و دو سه روزی که من بیمارستان بودم از صبح از صبح زود می آمد بیمارستان تا آخر شب، هر چقدر هم من می گفتم برو خانه خسته میشوی می گفت: نه یک وقت شما به چیزی نیاز دارید من اینجا باشم خیالم راحتتر است، کنارتان نیستم، اما فاصله زیادی هم با شما ندارم و حتی وقتی از بیمارستان به خانه رفتم در دوران نقاهت مثل یک پرستار مهربان از من مراقبت میکرد، تا اینکه من بهبودی کاملم را به دست آوردم.
همیشه میبینیم که دختران علاقه شدیدی به پدرشان دارند و مبینا هم به پدرش خیلی وابسته بود و ارتباط عاطفی قوی بین این پدر و دختر بود، روزهای آخر که مسلم آماده سفر میشد سفارش مبینا را به من میکرد، و بعد از آسمانی شدن پدرش بنرها و عکسهای پدرش را که مبینا میدید در عالم کودکی اش فکر می کرد که پدرش به مسافرتی چند روزه رفته و قرار است که برگردد. اما من به مبینا گفتم : پدرت رفته پیش خدا، و مبینای من با فکر و خیال اینکه پدرش پیش خدا است، کمی آرام شده است.

خصوصیات شهید
كظم غيظ مسلم مثال زدني بود. به یاد ندارم که عصبانی شده باشد. هر حرفي كه ميخواست بزند، هر وقت با هم به گلزار شهدا ميرفتيم، مدت زيادي ميان مزار شهدا ميماند و از عطر وجودشان بهره ميبرد. هر وقت تلویزیون مستند شهدا را پخش می کرد، آرام آرام زیر لب زمزمه میکرد شهیدان زنده اند الله اکبر. تا می توانست نماز را به جماعت میخواند و نماز شبش هم ترک نمی شد حتی در سفرها و یا مأموریت هایش. در جمع آرام و ساکت بود، اما در منزل خودمان شلوغ و شوخطبع بود. در منزل در کار خانه و غذا درست کردن به من کمک می کرد. احترام به پدر و مادرش در اولویت برایش قرار داشت و به صله رحم خیلی اهمیت میداد. ما با هم خیلی ارتباط خوبی داشتیم و بیشتر با هم دوست بودیم. روزها که به سر کار می رفت یک مرتبه و یا دو مرتبه زنگ می زد و با من و مبینا صحبت می کرد و همیشه هم میگفت من هر کاری میکنم به خاطر تو و مبیناست. هیچ موضوع مخفی ما با هم نداشتیم همیشه هر موردی در زندگیمان پیش می آمد با هم مشورت و با کمک هم مشکلاتمان را حل میکردیم.
آخرین سفر
مسلم مأموریت زیاد میرفت، اما این مأموریت آخرش با همه سفرهای قبلیاش فرق داشت، به من که نگفت قرار است به سوریه برود، چون من خیلی از لحاظ روحی وابستهاش بودم و اگر یک روز صدایش را نمیشنیدم، شبیه افسردهها میشدم. روز آخر که می خواست برود و چمدانش را که جمع می کرد مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت، و من از رفتارش اضطراب همه وجودم را گرفت، خودم تا پادگان رساندمش، اما نمی دانم چرا ، چه حسی بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم و مدام گریه میکردم، اصلا انگار اختیار اشکهایم را نداشتم . هر کاری می کرد که من را آرام کند من بی قرارتر می شدم. و در بین صحبتهایش مدام تأکید میکرد که مراقب مبینا باشم و رفت؛ دل من انگار که همه مصیبتهای عالم بر سرش آمده، نمیدانم چرا اینقدر غمگین بودم.

آخرین تماس
تا اینکه چند روز بعد از مأموریتش با تماسهای تلفنی که با هم داشتیم و از حرفهای برادر شوهرم عبدالکریم که آن هم مدافع حرم است من متوجه شدم که مسلم برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (علیهالسلام) رفته است.21 مهر سال 94 بود که با من تماس گرفت و بعد از حال و احوال گفت : تا یک هفته– ده روز دیگر نمیتوانم زنگ بزنم منتظر تماسم نباش. دو روز بعد 23 مهر عصر پنجشنبه من اصلاً منتظر تماسش نبودم داشتم با برادرم تلفنی صحبت میکردم که دیدم پشت خطم مسلم است. آن روز خیلی با هم صحبت کردیم و بیشتر نگران مبینا بود که نکند بچه بهانه پدر را بگیرد که هم من و هم خودش اذیت شویم. هر وقت مسلم مأموریت میرفت نمیگذاشتم که با مبینا تلفنی صحبت کند، چون بعد از اینکه مبینا صدای پدرش را میشنید بهانههایش بیشتر می شد و اما آن روز تا گفت گوشی را بده به دخترم، مبینا را صدا کردم و گوشی را به او دادم و بعد از اینکه با مبینا صحبت کرد گوشی را خودم گرفتم. گفت: سلام به پدر و مادرت برسان و مواظب خودت باش و خداحافظی کرد. فردای آن روز مسلم زخمی شده بود. هرچند هيچوقت تصور نميكردم روزي مسلم من نيز به شهادت برسد، اما حالا كه شهيد شده، به راهي كه رفته است افتخار ميكنم. او امكان داشت به مرگ طبيعي از دنيا برود، اما حالا شهادتش را افتخار دنيا و آخرت خودش و ما ساخت و خوشحالم كه سرنوشتي اين چنيني يافت.

نحوه شهادت
مسلم رابط بین تیپ المهدی زرهی اصفهان بود، موقع استراحت بود که تانک آنها را با موشک میزند، سه تا از رزمندهها همان جا داخل تانک شهید میشوند و ترکش به مسلم هم اصابت میکند، خودش میرود داخل آمبولانس مینشیند و از خونریزی زیاد بیهوش می شود و ترکش پشت گردنش داخل بیمارستان عمل میکند و دو روز هم در بیمارستان زنده بوده و به دلیل خونریزی داخلی به شهادت میرسد. در تاریخ 30 مهر سال 94 زندگی مسلم در این دنیا تمام میشود و در نزد پروردگارش در ردیف بهشتیان «عند ربهم یرزقون» قرار میگیرد.

مطالب مرتبط:

لینک کوتاه »
http://rajanews.com/node/253450
لینک کوتاه کپی شد
کلیدواژه ها »
الهی امین