هم اکنون عضو شبکه تلگرام رجانیوز شوید
چهارشنبه، 26 آذر 1404
ساعت 06:22
به روز شده در :

 

 

 

رجانیوز را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

 

يكشنبه 5 ارديبهشت 1395 ساعت 16:53
يكشنبه 5 ارديبهشت 1395 16:42 ساعت
2016-4-24 16:53:15
شناسه خبر : 239957
وفیق پرسید: فلانی از اعضای سیا نیست؟ گفتم: چرا. گفت: من می‌شناسمش. در زمان جنگ ضد ایران، به ما درباره‌ی تجمعات ایرانی‌ها اطلاعات می‌داد.ما با سیا همکاری داشتیم، طبیعتا صدام هم موافق بود. و این شخص، آدم سیا در بغداد بود.
گروه بین‌الملل رجانیوز: در قسمت قبلی این سلسله مطالب (که ترجمه‌ایست از مصاحبه‌ی تفصیلی احمد چلبی درباره پشت پرده‌ی سیاست عراق و آمریکا و ایران در سال‌های اخیر) بخش دیگری از ارتباط پر نشیب و فراز مخالفین صدام با آمریکا را خواندیم و دیدیم که چطور آمریکا از طرح سرنگونی صدام که توسط مخالفین وی در دست اجرا بود، خود را کنار کشید. قسمت یازدهم را می‌خوانیم: 
 
*فرار حسین کامل [داماد صدام] با هماهنگی که بود؟
-ابدا [هماهنگی‌ای در کار نبود]. اختلافی بین حسین کامل و عُدَی [پسر صدام] بر سر پول و قاچاق سیگار ایجاد شده بود.
 
[از راست: حسین کامل و صدام]
 
*حسین کامل چطور از عراق خارج شد؟
-حسین کامل با عدی درگیر شده بود. و هر کس که با عدی درگیر می‌شد از او می‌ترسید، روی همین حساب حسین کامل خانواده‌اش را برداشت و به اردن فرار کرد. حسین کامل فکر می‌کرد می‌تواند به آمریکایی‌ها پناهنده شود و اوضاع را در دست بگیرد، ولی هماهنگی‌ای در کار نبود. من خودم خبر ماجرا را به مسئول عراق در سیا دادم [یعنی از قبل نمی‌دانستند]. وقتی در جلسه‌ای [با عراقی‌ها] بودند رفتم داخل و گفتم: برادران، حسین کامل به اردن فرار کرده است. مسئول عراق [در سیا] سر جایش خشکش زد، بعد از جلسه رفت بیرون و با عمان [پایتخت اردن] تماس گرفت. بعد برگشت و گفت که خبر صحیح است و من باید همین الان جلسه را ترک کنم و بروم. من هم گفتم: خدا به همراهت، برو!
برای اجرای توافقنامه‌ی مابین کردها باید جلسه‌ی دومی هم برگزار می‌شد. تصمیم گرفتند آن را هم در ایرلند برگزار کنند، ولی این بار در دوبلین [پایتخت ایرلند] و در ماه سپتامبر. در اینجا حادثه‌ای دراماتیک رخ داد. برادر من حسن، منزلی در لندن داشت و خواهرم هم همینطور. روز شنبه‌ای بود و من پیش آنها بودم.[در مسیر بازگشت] تلفن ماشین زنگ خورد و پشت خط، فؤاد ایوب سفیر اردن بود [ و مرا به منزلش دعوت کرد]. به منزل ایوب رفتم و در آنجا با ملک حسین [پادشاه اردن] دیدار کردم. ملک حسین معتقد بود که سرنگون کردن صدام، کاری نشدنی است..
 
[از راست: صدام كامل (برادر حسین کامل و داماد صدام)، عدی (پسر بزرگ صدام)، حسین کامل (دیگر داماد صدام)،  مصطفی (فرزند حسین کامل و نوه صدام9 و قصی (پسر کوچک صدام)]
 
درست یک روز بعد از آن دیدار، به ایرلند رفتیم. در آنجا، بعد از اختلافی که بین ترکیه‌ای‌ها و اتحادیه‌ی میهنی کردستان ایجاد شد، نشست به شکست کشیده شد. نماینده‌ی اتحادیه‌ی میهنی، موضع شدیدی نسبت به ترک ها گرفت و ترک ها هم با پس‌زمینه ی حزب کارگران کردستان [به رهبری عبدالله اوجالان که با ترکیه در جنگ بود] موضع گرفتند. من با استاد جلال [طالبانی] که آن موقع در سوریه بود تماس گرفتم. او هم در آن موقع موضع تندی داشت. در نتیجه نشست، به شکست کشیده شد.
به لندن برگشتیم و آمریکایی‌ها تماس گرفتند و گفتند: باید به کردستان بروی. مشکلاتی در آنجا بروز کرده. باب دویچ هم دارد به آنجا می‌رود. 
گفتم که با او در کردستان دیدار خواهم کرد. رفتیم به کردستان و در ماه اکتبر جلساتی با دویچ (رئیس میز شمال خلیج فارس، یعنی عراق و ایران، در وزارت خارجه‌ی آمریکا) داشتیم. درست در همان روز اول ماه اکتبر انفجاری در مقر امنیتی کنگره‌ی ملی عراق رخ داد که دستگاه اطلاعاتی عراق آن را برنامه‌ریزی کرده بود. در این انفجار بیست و هشت نفر کشته شدند. قرار بود من هم در همان روز به کردستان برگردم (یعنی قبل از انفجار) ولی من تأخیر داشتم.
 
*تو هدف این انفجار بودی؟
-اینطور فکر می‌کنم. در این انفجار سیف سندی کشته شد. او یک افسر پلیس مهم کُرد در بغداد بود که [از نظام جدا شده] و به ما پیوسته و شده بود مدیر دستگاه امنیتی [کنگره‌ی ملی عراق] و اطلاعات گسترده ای درباره اوضاع بغداد داشت.
سیف سندی پیشتر در ماه سپتامبر سال 1994 طرح ترور من به وسیله‌ی سم را کشف کرده بود. [قضیه از این قرار بود که] یک روز زنی را همراه خود آورد و گفت می‌خواهد او را برای همکاری  با ما استخدام کند. من هم موافقت کردم. این زن، خواهر زن یک افسر اطلاعاتی در کرکوک بود و سندی گفت که این زن اطلاعاتی برای ما خواهد آورد. در ادامه هم اخباری درباره‌ی فعالیت‌های این زن به من می‌داد. مدتی بعد شوهر خواهرش چیزهایی حس کرده و از او پرسیده بود: کنگره‌ی ملی عراق را می‌شناسی؟ او هم گفته بود: بله. از آن زن خواسته بود پیش ما بیاید و اطلاعات ما را برای او [یعنی شوهر خواهرش ببرد، یعنی از کنگره ملی عراق جاسوسی کند] و به آن زن وعده داده بود که اوضاعش  خوب خواهد شد.
آن زن سراغ سیف آمده بود، او هم اطلاعاتی به آن زن داده بود که خیلی خوشش آمده بود. لذا [شوهر خواهرش] آن زن را فرستاده بود پیش مدیر شاخه دستگاه اطلاعاتی عراق در کرکوک و آن مدیر درخواست کرده بود باز هم اطلاعات برایش ببرد.
گفتم آن زن هرچه اطلاعات می‌خواهد به او بدهید [تا به این وسیله بتواند بیشتر در دستگاه اطلاعاتی عراق رشد و نفوذ کند]، در نتیجه به مرور اوضاعش بهتر شد تا اینکه رسید به شخصی به اسم حاج عبد علی المجید (برادر علی حسن المجید، پسر عموی صدام) حاج عبد علی، معاون مدیر شاخه دستگاه اطلاعاتی عراق در بغداد بود. آن زن پیش او رفته بود و حاج عبد علی هم مأموریتی به او داده بود و از او خواسته بود تا کنار من کار کند و به او گفته بود: «برای ما یک نوار از کنگره‌ی صلاح‌الدین بیاور.» نوار را به او دادیم و او هم نوار را به حاج عبد علی المجید رسانده بود، آنها هم نگران شده بودند و اینطور برداشت کرده بودند که به من نزدیک است [که توانسته به این نوار دسترسی پیدا کند] البته من آن زن را نمی‌شناختم. آن زن را فرستاده بودند پیش قُصَی [پسر صدام].
یک روز سیف آمد و گفت: آن زن آمده و هدیه‌ای برای تو همراهش است و می‌خواهد تو را ببیند. قبول کرد. [آمد] و در دفتر نشستیم، سیف هم بود. زن پرسید در جریان قضیه‌اش هستم؟ گفتم بله. بعد جریاناتی که برایش پیش آمده بود را تعریف کرد. گفت قصی او را برده بود پیش خود صدام. 
این را که گفت، از جا پریدم! شروع کردم پرسیدن که صدام چه پوشیده بود. فوری جواب می‌داد. اصلا در جواب دادن تعلل نداشت و از چیزهایی حرف می‌زد که انتظار نداشتم بداند. مطمئن شدم که راست می‌گوید. پرسیدم صدام چه گفته بود. گفت: صدام گفته بود: «من یک دردسر دارم به اسم احمد چلبی. از دست او خلاصم کن، بعد هر جوانی را خواستی انتخاب کن تا تو را به همسری‌اش درآورم و یک خانه با یک مرسدس بنز و یک میلیون دلار پول هم به تو بدهم.»
گفتم تو چه گفتی؟
گفت: گفتم امر امر شما جناب رئیس جمهور.
صدام هم گفت: «خوب است، دو راه [برای کشتن چلبی] داری. اول اینکه یک کیف حاوی مواد منفجره با خودت ببری و در نزدیکی احمد چلبی بگذاری. دوم اینکه به او سم بخورانی. فیل هم اگر این سم را بخورد می‌میرد، ولی طوری نیست که اثرش به محض خوردن روشن شود، کمی زمان می‌خواهد تا اثر کند.»
به صدام گفتم جناب رئیس جمهور، من بمب و اینطور چیزها را نمی‌فهمم، دومی را به من بدهید.»
بعد آن زن تعریف کرد: «پنج شیشه سم به من دادند.» بعد جلوی خودم پنج شیشه درآورد که شبیه آن سرنگ‌های قدیم بود. شیشه‌های کوچکی بود که داخلش چیزی شبیه نمک سفید بود و بالای شیشه هم با پلاستیک پوشانده شده بود. شیشه‌ها را گذاشت آنجا گفت: «خواهش می‌کنم مراقب باشید که اذیتم نکنند.» گفتم بسیار خب. و رفت.
 
[احمد چلبی]
موضوع به نظرم دور از ذهن آمد و قضیه را جدی نگرفتم. یکی از این شیشه‌ها را برداشتم و دادم به مسئولان سی آی ای که پیش ما بودند و از آنها خواستم آن را بررسی کنند تا ببینم داخلش چیست. شیشه را بردند و دو هفته گذشت و جوابی ندادند.
یک دوست انگلیسی داشتم که همکلاسی‌ام در دوران تحصیل در انگلیس بود و در آن زمان افسر بلندپایه‌ای در پلیس اسکاتلندیارد شده بود. از تلفن رمز شده با او تماس گرفتم و داستان را برایش تعریف کردم و گفتم شیشه را برایت می‌فرستم و تو برایم بگو داخلش چیست.
گفت: «بسیار خب، ولی قبل از رسیدن شیشه خبرمان کنید چون منتقل کردن سم به بریتانیا جرم است و باید تحت نظارت پلیس صورت بگیرد.»
آن ماده را همراه یکی از برادرانم به بریتانیا فرستادم. آن افسر خودش در فرودگاه به استقبال آمده بود. برادرم شیشه را به او داده بود. 48 ساعت بعد تماس گرفت و گفت: «این خطرناک‌ترین سمی است که در دنیا وجود دارد. در بدن متراکم می‌شود و به مرور انسان را می‌کشد. پادزهری که دارد هم استفاده‌اش خیلی سخت است. برخی از گروه ما هم با همین سم مرده‌اند.»
فهمیدم که داستان واقعا صحیح بوده.
در هر حال سیف در جریان آن انفجار ماه اکتبر درحالیکه داشت یک عملیات را رهبری می‌کرد، کشته شد. بعدش سیا ما را مسئول آن دانست و مدام می‌گفتند انفجار به دلیل اهمال ما صورت گرفته و یک سری شایعه پخش کردند.
یک روز صبح وفیق السامرائی به خانه‌ام آمد. آمد داخل، بعد سریع بیرون رفت و یک بچه‌ی کوچک بعدش داخل آمد و گفت: «دکتر، سرلشکر وفیق می‌خواهد با شما صحبت کند.» گفتم: «بگو داخل بیاید.» گفت: «می‌خواهد بیرون منزل با شما صحبت کند. شما بیرون بیایید.» رفتم بیرون.
وفیق پرسید:  فلانی که اینجاست [که داخل بود] از اعضای سی آی ای نیست؟
گفتم: چرا هست. 
گفت: من می‌شناسمش. چند ماهی در عراق می‌ماند و در زمان جنگ ضد ایران، به ما درباره‌ی تجمعات ایرانی‌ها اطلاعات می‌داد.
گفتم: چطور؟
گفت: ما به تشویق اردن، با سی آی ای همکاری داشتیم، طبیعتا صدام هم موافق بود. و این شخص، آدم سی آی ای در بغداد بود.
 
دستگاه اطلاعاتی آمریکا برای عراقی‌ها تصاویر ماهواره‌ای می‌گرفت. وفیق السامرائی هم در آن زمان در دستگاه اطلاعات نظامی عراق، مسئول شاخه‌ی ایران بود و به او می‌گفتند سرتیپ علی. این شخص عضو سی آی ای همان کسی بود که در برهه‌ای، یک سال بعد از آن حادثه، به کردستان آمد و گفتند «مذاکره بین کردها، به شکست خواهد انجامید» و از من خواستند مداخله کنم. قبول کردم و گفتم: بروید پیش جلال و مسعود. مشکل از طرف مسعود بود.
با آنها حرف زدم، هوشیار [احتمالا هوشیار زیباری] هم بود. در نهایت توافقی بین طرف‌های مختلف در سال 1995 صورت گرفت.
چیز دیگری که [نیروهای سیا] گفتند این بود که می‌خواهیم یک نیروی نظامی از نیروهای کنگره‌ی ملی تشکیل دهیم تا حد فاصلی شوند بین نیروهای جلال طالبانی و مسعود بارزانی [که باز درگیر نشوند] و ما خودمان نمی‌توانیم این کار را بکنیم و باید به نظر برسد که فعالیتی عراقی در جریان است [نه با حضور مستقیم آمریکایی‌ها].
پرسیدم: چطور؟
گفتند: کردها باید قضیه را تأمین مالی کنند.
گفتم: کردها امکانات ندارند و اوضاعشان سخت است.
گفتند: خودمان به آنها پول می‌دهیم.
 
*چرا می‌خواستند به آنها پول بدهند؟
-به عنوان کمک. ولی خواستند وقتی کردها پول را گرفتند، از آنها بخواهم پول را به من بدهند.
پرسیدم چرا، قضیه چیست؟
[نیروهای سیا] گفتند: «ما، به دلایل قانونی، نمی‌توانیم در آمریکا اینطور ثبت کنیم که برای تشکیل یک نیروی پاسدار متارکه‌ی جنگ پول خرج کرده‌ایم.
رفتم پیش طرف‌های کرد، آنها هم موافقت کردند و نامه نوشتند. جلال نامه‌ای خطاب به من نوشت و در آن آورد که آماده‌اند در این عملیات، پانصد هزار دلار مشارکت کنند.
استاد مسعود هم نامه‌ای خطاب به آمریکایی‌ها نوشت و نسخه‌ای از آن را به من داد و در آن نوشت که او هم آماده است که با سهم خودش مشارکت کند. نامه‌ها را [برای سیا] فرستادیم و خبری نشد.
 
[مسعود بارزانی]
 
چندی بعد یک افسر اطلاعاتی عراقی که با مسئول اطلاعاتی ما (اراس حبیب کریم) کار می‌کرد آمد و گفت: «آمریکایی‌ها مشغول طراحی طرحی هستند با همکاری محمد عبدالله الشهوانی و ایاد علاوی که قرار است از اردن مدیریت شود و طرح عبارت است از کودتا در عراق. ما [دستگاه اطلاعاتی عراق] سوار این عملیاتیم. به آن نزدیک نشوید.»
 
*این افسر که بود؟
-یک افسر که در دستگاه اطلاعاتی عراق بود و در مأموریتی سری به اربیل فرستاده شده بود، ولی به صورت مخفیانه با مدیر بخش اطلاعاتی ما اراس حبیب در ارتباط بود.
موقعی که در مارس 1996 با ملک حسین دیدار کردم گفت: «اگر می‌دانستم صدام با حسین کامل این کار را خواهد کرد [و به آن شکل او را خواهد کشت] نمی‌گذاشتم از اردن برود.»
بعد از این جریان، اوضاع در کردستان رو به وخامت گذاشت. من در آن زمان در انگلیس بودم و روی تبلیغات و رسانه‌ها و تماس‌ها کار می‌کردم. دولت آمریکا هم اهتمامی به اوضاع نداشت.
 
*هنوز قانون آزادسازی عراق [در کنگره‌ی آمریکا] تصویب نشده بود؟
-دو سال بعد از این جریانات صادر شد. آمریکایی‌ها در ژوئن 1996 خواستند به آمریکا بروم. رفتم و در آنجا با [نیروهای] امنیت ملی و وزارت خارجه و سیا جلسه داشتم. گفتند: «می‌خواهیم یک نیروی نظامی ذیل نیروی کنگره‌ی ملی برای پاسدار متارکه‌ی جنگ ایجاد کنیم و از تو می خواهیم التزام دهی که بدون هماهنگی با ما از این نیرو برای سرنگون کردن صدام استفاده نکنی.»
خندیدم. گفتند: «ما چشم‌مان از جریاناتی که در سال 1995 رخ داد ترسیده!» بعد از نگرانی‌ها و مشکلاتی که ایجاد شده بود، حالا بعد یک سال برگشته بودند و پیشنهاد ایجاد یک نیروی نظامی می‌دادند. موافقت کرده، البته به آنها گفتم: «در مرحله‌ی اول، چیزی که برایم مهم است متوقف شدن درگیری‌ها در کردستان است، و بعد در کارهای آینده با شما هماهنگ خواهیم بود.» گفتند: «پس بنا بر این [التزام] این نیرو را ایجاد خواهیم کرد.»
برگشتم به لندن و وضع در کردستان باز وخیم‌تر شد. دخالت‌ها شروع شد و نهایتا صدام وارد کردستان شد. نبرد راه افتاد و اتحادیه‌ی میهنی به مرز ایران رفت و حزب دموکرات کردستان بر همه‌ی کردستان سیطره پیدا کرد. و دستگاه اطلاعات نظامی عراق هم به آنجا آمد و 34 نفر از نیروهای ما را کشت. ارتش عراق هم 96 نفر از نیروهایمان را کشت.
من در واشنگتن بودم که جان دویچ، مدیر سیا، دعوتم کرد. جلسه‌ای داشتیم که جورج تنت هم در آن بود. نیروهای ما در آن زمان در منطقه‌ی صلاح‌الدین بودند و خطر تهدیدشان می‌کرد. 
[جورج تنت]
 
پرسید: «توصیه می‌کنی چه کنیم؟» گفتم: «توصیه می‌کنیم نگذارید [حالا و] بعد از این عملیات [ارتش عراق در کردستان] توافقی سیاسی بین مسعود بارزانی و صدام صورت گیرد. آنچه رخ داده، مسئله‌ای گذرا است ولی صورت گرفتن توافق سیاسی، قضیه را تمام خواهد کرد.»
پرسید: چطور؟
گفتم: باید [مسعودبارزانی] را زیر بال و پر بگیرید. من مصلحت عمومی عراق را بر آنچه رخ داد اولویت می‌دهم، اگرچه رابطه ی ‌ما با او الان سخت شده، ولی مهم این است که وضع همینطور که هست بماند [و بارزانی که حالا بر کل کردستان مسلط است، با صدام توافق نکند].
گفت: «این حرف مهمی است.» بعد پرسید: «دیگر چه؟»
گفتم: «می‌خواهم نیروهایم را [از کردستان] خارج کنم.»
پرسید: کجا هستند؟
گفتم: در صلاح الدین.
گفت: صلاح الدین دویست و پنجاه کیلومتر با مرز ترکیه فاصله دارد و نمی‌توانیم بیرونشان بیاوریم.
گفتم: اگر به زاخور در مرز ترکیه برسند بیرونشان می‌آوری؟
گفت: سعی می‌کنم.
مدتی بعد کنگره از جان دویچ دعوت کرد و از او درباره‌ی آنچه رخ داده بود سوال پرسید و درباره‌ی این پرسش کرد که بعد از آنچه در اربیل رخ داده، حالا صدام قوی‌تر شده یا ضعیف‌تر.
من پیش از آن به او گفته بودم که الان صدام قوی‌تر شده است. او هم به کنگره پاسخ داده که الان صدام قوی‌تر شده است. این حرف آنتونی لیک را عصبانی کرد و او هم [بیل] کلینتون را ضد جان دویچ تحریک کرد. جان دویچ نامزد این بود که بعد از برگزاری انتخابات سال 1996 و انتخاب [احتمالی] کلینتون به ریاست جمهوری برای بار دوم، وزیر دفاع آمریکا شود. [ولی با این صحبت] منتظر استعفایش هم نشدند و او را از ریاست سیا برکنار کردند. کلا او را به حاشیه راندند و جورج تنت را جایگزینش کردند.
در آن برهه، قضایای زیادی روشن شد، از جمله اینکه چطور سیا با اعضای کنگره (که مسئول کمیته‌ی روابط خارجی بودند) در موضوع تأسیس نیرویی نظامی از نیروهای کنگره‌ی ملی عراق [تحت رهبری چلبی] برای پاسدار متارکه‌ی جنگ دست به کارهای پنهانی زده بودند.
 
 
ادامه دارد ...
 
 
[مطالب مندرج در این سلسله مطالب لزوما مورد تأیید رجانیوز و مترجم نیست و تنها به جهت حفظ امانت به صورت کامل نقل شده است. خصوصا مطالب مرتبط با نیروهای ایرانی، نیازمند تأیید از سوی مراجع ذی صلاح است.]

 

 



-