هم اکنون عضو شبکه تلگرام رجانیوز شوید
شنبه، 1 ارديبهشت 1403
ساعت 10:42
به روز شده در :

 

 

 

رجانیوز را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

 

شنبه 16 دى 1391 ساعت 13:34
شنبه 16 دى 1391 17:04 ساعت
2013-1-5 13:34:43
شناسه خبر : 130296
بیش از پنجاه برگ دستمال کاغذی استفاده کردم تا عرقی که از سر و صورتم جلوی این دخترپنجاه کیلویی می ریخت را خشک کنم، وقتی به حاج ابراهیم را هم ول کردند، از او هم پرسیدم که چه خبر بود. اما دستمالی که داشت با آن عرق اش را خشک می کرد، مرا از شنیدن جواب بی نیاز کرد. حاج ابراهیم در جواب سؤالم فقط با حالت دست انداختن گفت: «اینها دیگه کی اند؟»

گروه تاریخ رجانیوز: آنچه می خوانیم، ترجمه کتاب «اسرائیلی که من دیدم» نوشته عاطف حزّین است. این نویسنده مصری در اواخر دهه 90 میلادی سفری به سرزمین ها اشغالی داشته و خاطراتش را از این سفر به شکل کتاب منتشر کرده است. در دو قسمت قبلی این خاطرات، چگونگی مأموریت یافتن حزّین برای این سفر و همچنین برخی خاطرات او از کودکی اش و آوارگی در جنگ 1967 مصر و اسرائیل را خواندیم. اینک قسمت سوم این ترجمه:

 
ما دو نفر اولین کسانی بودیم که به سالن سفر مسافرین پرواز تل آویو رسیدیم. در اصل باید همه شرکت های هوایی خارجی پروازهایشان از فرودگاه جدید قاهره بلند شود، ولی اسرائیلی ها اصرار کردند که هواپیماهایشان از همان فرودگاهی بلند شود که هواپیماهای مصری بلند می شوند. درست عین همان که ترجیح دادند سفارتشان در قاهره عبارت باشد از واحدی در اصل مسکونی در ساختمانی که در آن  ساختمان، یک سری مصری زندگی می کنند. این نظریه امنیت اسرائیلی است!
در حالی که من و حاج ابراهیم مسلم منتظر بودیم که کارهای روتین پیش از سفر آغاز شود، از طریق مصری هایی که در آستانه درب سالن سفر ایستاده بودند فهمیدیم یک گروه اسرائیلی ما را از در سالن تا در هواپیما خواهند رساند [و همه کارهای پیش از سفر به عهده این گروه اسرائیلی خواهد بود] و هیچ مصری ای در این بین نخواهد بود جز یک افسر بخش گذرنامه که در گذرنامه مان مهر خروج خواهد زد!
حتی کارگرهای مصری ای که چمدان ها را حمل می کردند هم لباسی تنشان بود که پشتش به عبری نوشته شده بود «ال عال» [خطوط هوایی اسرائیل]!
هم سفرها کم کم شروع به رسیدن کردند. اکثرشان یهودی بودند. بعضی هایشان هم آمریکایی بودند. هیچ کس بین این مسافرین نبود که به قول معروف یک بار صورتش را با آب نیل شسته باشد یا بر روی پیشانی اش شعار آفتاب مصر باشد [ظاهرا اشاره به آفتاب سوختگی چهره مصری ها]، جز دو نفر: ابراهیم و من!
بله. این هم گروه اسرائیلی ای که کارهای اجرایی پیش از سفر را به عهده دارند: هشت دختر زیبای اسرائیلی و 4 مرد جوان که یکی شان رئیس گروه بود که چند لحظه ای مقابل هرکدام از مسافرین می ایستاد و با یک نگاه سرتاپایشان را ورانداز کرده و این سؤال را می پرسید: به چه دلیلی به اسرائیل سفر می کنید؟
به همکارم گفتم: بیا برویم آخر صف بایستیم تا یهودی ها روزشان را با ما آغاز نکنند. 
 
سؤالات شب اول قبر، در فرودگاه قاهره!
کار به این شکل بود که یکی از آن دخترها به مسافر نزدیک شده و گذرنامه اش را از او می گرفت و می گفت: دنبالم بیا. مسافر هم چمدانش را روی ریل متحرکی که مخصوص خطوط هوایی اسرائیلی ساخته شده بود می گذاشت و بعدا، بعد از تمام شدن کارهای اجرایی پیش از سفر، آن را بر می داشت. بعد از آنکه دختر، خوب گذرنامه شخص را بررسی می کرد، با مسافر وارد یک گفتگوی دمنه دار و طولانی می شد که ما از این فاصله نمی توانستیم جزئیاتش را بفهمیم. خصوصا که ما با لب خوانی آشنا نبودیم. بحث با بعضی مسافرین حدود ده دقیقه طول می کشید و بعضا با برخی مسافرین بیش از ده دقیقه. بحث با اسرائیلی ها کمتر از ده دقیقه طول می کشید. ولی در هر حال هیچ مسافری از این گفتگویی (که آن دخترها و پسرهای جوان در نهایت جدیت و سختگیری و اخم انجامش می دادند) معاف نبودند!
وقتی نوبت من رسید، یک دختر بور قد بلند و لاغر که شبیه رقاص های باله راه می رفت، بهم نزدیک شد. یک لحظه پیش خودم خیال کردم این دختر یکی از مهاجرین روس به اسرائیل است، اما انگلیسی حرف زدن روانش (که همراه با لهجه ی عبری بود) باعث شد شصتم خبردار شود که او در اسرائیل به دنیا آمده است. و بعد از این بود که وارد یک گفتگوی طولانی خسته کننده ی سخت با این دختری شدم که خوب تمرین کرده بود که ژرفای وجودت را بخواند.
-لطفا گذرنامه تان.
-بفرمایید.
-اوو ... مصری هستید!
-بله الحمدلله.
-این آقا همراه شما هستند؟
-بله. ایشان همکار عکاس بنده هستند.
-می تواند انگلیسی صحبت کند؟
-گمانم بتواند.
-خوب است. یکی را می فرستیم با او صحبت کند. حالا چمدانت را بردار و همراه من سر این میز بیا.
-چرا نباید همکارهم همراه من بیاید وقتی که ما در یک مأموریت مشترک هستیم؟
-کار ما اقتضا می کند که هر مسافر کارهایش به تنهایی انجام شود.
-حتی اگر یک گروه باشند؟
-این مسئله به ما مربوط نیست.
-من در خدمت شما هستم.
-این اولین بار است که به اسرائیل سفر می کنی؟
-بله.
-و دلیل سفرت؟
-مأموریت رسانه ای.
-مأموریت های رسانه ای انواع مختلف دارند. دقیقا مأموریتت چیست؟
-کشف آینده صلح در منطقه بعد از ترور رابین و عملیات های انتحاری [استشهادی] ای که اعضای حماس در قدس و عسقلان و تل آویو انجام داده اند.
-خوب است. چه کسی برایت ویزا گرفته؟
-من خودم از سفارتتان گرفتم.
-چه کی برایت بلیط رزرو کرد؟
-مسئول روابط عمومی نشریه مان.
-پس هزینه های این سفر را نشریه تان می دهد، درست است؟
-بله.
-اسم نشریه تان چیست؟
-اخبار الیوم.
-نشریه واقعا شناخته شده ای در سطح جهان است.
-از لطفتان ممنونم.
-فکر می کنی چه مدت در اسرائیل بمانی؟
-یک هفته. و شاید ده روز.
-فهرستی از کسانی که قرار است با آنها مصاحبه کنی داری؟
-بله.
-کجاست؟
-اینجا. توی سرم.
-همه شان اسرائیلی هستند؟
-بعضی شان اسرائیلی و بعضی هایشان عرب هستند.
-چه جور عربی؟ منظورم این است که عرب های اسرائیلی یا عرب های مناطق؟
-عرب های بخش خودگردان.
-فکر می کنی چه کسی در فرودگاه بن گورین منتظرتان باشد؟
-فکر کنم یکی از کارمندان سفارتمان.
-آیا سفارتتان ترتیب همه مصاحبه ها را داده است؟
-هنوز نه.
-فکر می کنی مسئولین اسرائیلی ای که می خواهی با آنها مصاحبه کنی تو را در مأموریتت کمک می کنند؟
-امیدوارم این طور کنند.
-دلیلی برای دلخوری ات نیست. اینها فقط یک سری ترتیبات امنیتی برای تأمین امنیت مسافران هواپیما است.
-ولی سؤالهای تو اطلاعاتی است نه برای تأمین امنیت مسافرین. و من قطعا هیچ وقت دیگر هواپیماهای ال عال را برای سفر انتخاب نخواهم کرد.
-البته حتی مسافرینی که با هواپیماهای مصری هم به اسرائیل سفر می کنند با همین ترتیبات مواجه می شوند، منتها در فرودگاه بن گورین.
-اینکه آنجا این ترتیبات عملی بشود یک چیز است و اینکه اینجا- داخل کشور خودمان- این کار ها رخ بدهد چیز دیگری است که عصبانی کننده است.
-بسیار خب. داخل این چمدان چی داری. بازش نمی کنی؟
-یک سری لباس ضروری، کاغذ، وسایل مربوط به ضبط، برنامه قرارها و ابزار ریش تراشی و دهانشویه و اسپری و یک شیشه عطر و دمپایی.
آیا خودت چمدانت را آماده کردی.
-همسرم کمکم کرد.
-کِی آماده اش کردی؟
-دیروز غروب.
-صبح که از خواب بیدار شدی همانجایی بود که دیشب گذاشته بودی؟
-دقیقا.
-آیا کسی نامه ای بهت داده تا به کسی در اسرائیل برسانی؟ منظورم هدیه یا مثلا پیغام است.
-نه.
-می توانم یک نگاه به دستگاه ضبط ات بیاندازم؟
-با کمال میل.
-از کی این دستگاه را داری؟
-دو سال است.
-پس خوب راه استفاده ازش را بلدی.
-بله.
- نمی گویی که چرا این همه نوار خام همراهت است؟
-می شود که دستگاه ضبط بدون نوار خام باشد؟
-خب، بگذار امتحان کنیم ببینیم این دستگاه چطور کار می کند.
 
بعد از اینکه به صورت امتحانی نشانش دادم که دستگاه چطور کار می کند، حدود سی دقیقه از گفتگویمان گذشته بود. البته گفتگویمان را گه گاه آن کسی که داشت با همکار ابراهیم بحث می کرد، قطع کرده و از این دختر سؤالاتی به زبان عبری می پرسید و جواب می گرفت.
بالاخره آن دختر بهم گفت:
ممنونم. امیدوارم سفر موفقی داشته باشی.
 
بیش از پنجاه برگ دستمال کاغذی استفاده کردم تا عرقی که از سر و صورتم جلوی این دخترپنجاه کیلویی می ریخت را خشک کنم، درست مثل بچه ای که در انجام تکالیف مدرسه اش تنبلی کرده و حالا جلوی معلم ایستاده باشد.
وقتی به حاج ابراهیم را هم ول کردند، از او هم پرسیدم که چه خبر بود. اما دستمالی که داشت با آن عرق اش را خشک می کرد، مرا از شنیدن جواب بی نیاز کرد. حاج ابراهیم در جواب سؤالم فقط با حالت دست انداختن گفت: «اینها دیگه کی اند؟»
 
از آنجا که اسرائیل حکومتی است که از امنیت تغذیه می کند، حتما این گروهی که ما با آن برخورد داشتیم از اعضای موساد بودند نه –آنطور که آن دختر بور ادعا می کرد- از اعضای شرکت ال عال. 
 
باز هم سؤال و جواب
حالا مگر همه چیز بعد از آنکه مهر داخل پاسپورتمان زده شد و به دستشویی رفتیم و چرخی در بازارچه فرودگاه زدیم تمام شد؟ ابدا!
وقتی که بلندگو مسافرین پرواز تل آویو را صدا زد، به سمت سالن زردرنگی که از آنجا به باند فرودگاه وارد می شدیم راه افتادیم. کنار در ورودی اش یک دختر دیگر اسرائیلی ایستاده بود، خیلی از آن همکارش خوشگل تر بود گرچه کمی چاق تر هم بود. این یکی، یک سری سؤال از نوع دیگری ازم پرسید و من این بار می خندیدم.
 
-از کافه تریای فرودگاه چیزی خریدید؟
-بله.
-کجاست؟
-خوردمش.
-از بازارچه، هدیه ای چیزی نخریدید؟
-اصلا.
-موقعی که منتظر بودید کسی تماس نگرفت و پیامی نداد تا به کسی در اسرائیل برسانید؟
-اصلا.
-خودتان چطور؟ به کسی زنگ نزدید؟
-چرا. با با همسرم تلفنی صحبت کردم.
-بسیار خب. بلیطتتان را لطف کنید. به سلامت.
 
بالاخره از پله های هواپیما بالا رفتیم. هواپیما خیلی دور از در ورودی باند ایستاده بود و در اطرافش هم کمر بند امنیتی بسیار سنگینی ایجاد کرده بودند. مأموران امنیتی به هر مسافر جوری نگاه می کردند که انگار قرار است هواپیما را برباید! در حالیکه خانم های مهماندار اسرائیلی به مهمان ها لبخند گسترده ای می زدند و به صندلی های هر کس اشاره می کردند. مساحت لبخندشان وقتی ما را مقابل خودشان دیدند کمی کاسته شد، ولی کاملا محو نشد. 
وقتی که در هواپیما را برای شروع پرواز بستند، از پنجره بیرون را نگاه کرده و دقیقا مأمور امنیتی مصری ای که کنار هوپیما ایستاده بود را ورانداز کردم. یک لبخند بهش زدم و او هم با لبخند بهتری جوابم را داد.و این آخرین جان مصری ای بود که پیش از آنکه هواپیمای ال عال اسرائیلی به آغوش ابرها برود، لمسش می کردم.
 
پذیرایی رنگین در هواپیمای ال عال!
گمان کردم –و همه گمان ها هم که گناه نیست!- که خدمه هواپیما عوض عذاب آن سؤال و جواب های فرودگاه را در خواهند آورد. از سر کنجکاوی دائما سرک می کشیدم که ببینم به مسافرین چه خواهند داد.
دیدم که چند خانم مهماندار، آستین هایشان را بالا زده اند و هر کدام سبدی در دست گرفته و در بین مسافرین حرکت می کنند. من –چون در وسط هواپیما نشسته بودم- نمی توانستم تشخیص بدهم داخل آن سبد چیست، ولی وقتی مهماندار نزدیکم شد فهمیدم آن چیزی که از داخل سبد به مسافرین می دهد، یک ساندویچ کوچک لانشون است، در حدی کوچک که اندازه  ساندویچ های مخصوص بچه ها در رستوران «ساب وی» بود! پشت سر هر مهمانداری که یکی از آن سبد ها دستش بود، یک مهماندار دیگر هم بود که یک سینی دست گرفته بود که داخل آن یک سری فنجان پلاستیکی قرار داشت -درست مثل همان ها که در آزمایشگاه ها برای گرفتن نمونه ی ادرار به مریض های می دهند!-. داخل این لیوان های پلاستیکی هم آب پرتقال بود. وقتی این «سفره ی رنگین غذا» به ما رسید، من و همکارم ابراهیم مسلم یک صدا گفتیم «نو، تنک یو». بعدش هم بلند زدیم زیر خنده. جالب بود، چون برای گفتن این، اصلا هماهنگ نکرده بودیم. ظاهرا صدای خنده ی ما باعث ناراحتی بعضی خاخام ها شده بود که برگشتند و با عصبانیت و انزجار نگاهمان کردند.
به ابراهیم گفتم: غذای یهودی ها رو نمی خوری؟
جواب داد: معلومه که نه، محاله این کار رو بکنم.
گفتم: البته این ساندویچ، فقط پیش غذا بود. الان غذاهای جورواجور برامون می آرن.
با خنده گفت: خیال کردی سوار هواپیمای خطوط هوایی عربستان شدی؟ از خواب پاشو، ما سوار هواپیمای یهودی ها هستیم.
 
ممنون حاج ابراهیم که این نکته را یادآوری کردی. تا حالا خیلی راجع به بخل یهودی ها شنیده بود، ولی به چشم ندیده بودم. که در این هواپیما دیدم. و این، دومین فایده از هفت فایده ی سفر بود.
 
ادامه دارد ...
مترجم: وحید خضاب
 
مطالب مرتبط:
 


119
پسندیدم

دیدگاه کاربران

سلام بر شما

همه رو خوندم جالب بود و نكات مهمي داشت