هم اکنون عضو شبکه تلگرام رجانیوز شوید
سه شنبه، 16 ارديبهشت 1404
ساعت 19:37
به روز شده در :

 

 

 

رجانیوز را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

 

چهارشنبه 2 تير 1395 ساعت 13:42
چهارشنبه 2 تير 1395 13:33 ساعت
2016-6-22 13:42:50
شناسه خبر : 245482
دیدار مقام معظم رهبری با شعرا در ماه مبارک رمضان هر سال با حواشی جالبی همراه است که قلم های مختلف سعی در روایت آن دارند. این دیدار از آن جهت که به یادگار مانده از دوران جوانی آقاست خیلی درگیر تعارفات مرسوم در دیدار های دیگر نیست رهبری انگار هوای شاعران را دارد و مراقب طبع لطیفشان هست.
اختصاصی «رجانیوز»/ حاشيه‌نگاري از ديدار سالانه شعرا با رهبرانقلاب

در عرصه فرهنگ کار از سینه سپر کردن گذشته، من شمشیر کشیده وسط میدانم

دیدار مقام معظم رهبری با شعرا در ماه مبارک رمضان هر سال با حواشی جالبی همراه است که قلم های مختلف سعی در روایت آن دارند. این دیدار از آن جهت که به یادگار مانده از دوران جوانی آقاست خیلی درگیر تعارفات مرسوم در دیدار های دیگر نیست رهبری انگار هوای شاعران را دارد و مراقب طبع لطیفشان هست.

گروه فرهنگی  رجانیوز - محمدرضا وحيدزاده: اتوبوس‌ها جلوي در مي‌ايستند و يكي يكي پياده مي‌شويم. همان ابتدا مهدي قزلي را مي‌بينم كه با ماشين خودش آمده و مي‌خواهد وارد شود. مي‌روم سمتش. امروز در يكي  از گروه‌هاي تلگرامي در پاسخ به سؤالات دوستان با دل پر گفته بود معلوم نيست امشب بيايد يا نه. مي‌گويم حاشية ديدار امشب را تو مي‌نويسي ديگر؟ مي‌گويد نه. مي‌گويد فعلاً گويا قلمش طرفدار ندارد. مي‌پرسم مگر همين تازگي‌ها نبود كه آقا از پنجره‌هاي تشنه‌ات در جمعي خصوصي مفصلاً تعريف كرده بود. قبل از آن‌ هم كه رسماً برايش تقريظ نوشته بود. مي‌گويد شايد اصلاً دليل اين كم‌مهري‌ها هم همين‌ها باشد! موضوع را مي‌گيرم... مؤدب هم جلوي در ايستاده است. نمي‌آيد تو. دل‌نگران يكي دو تا از بچه‌هاست كه برايشان كارت صادر نكرده‌اند. جاماندن هرسالة چند تا شاعر و منتظر ماندنشان جلوي در صحنة تكراري و البته ناخوشايندي است. اين اتفاق يك بار هم براي خودم افتاده است. خاطرة خوشي نيست. مؤدب هنوز جلوي در اين پا و آن پا مي‌كند.

 

 

با مهدي مي‌رويم داخل. سوييچ‌ و موبايل‌‌ها را همان ابتدا تحويل مي‌گيرند. حتي كاغذهاي شعرخواني را. از چند ايستگاه بازرسي ديگر عبور مي‌‌كنيم و وارد حياط مي‌شويم. صف‌ها كاملاً بسته شده و تقريباً جاي مناسبي براي نشستن نيست. گوشه‌ و كنارها با ضرب و زور يك جا پيدا مي‌‌كنم. از حامد عسكري مي‌خواهم كمي  جمع‌تر بنشيند. طبع خوانيني‌اش گل كرده و حاضر نيست. مي‌گويم از زلزلة بم هنوز عبرت نگرفته‌اي؟ مي‌خندد و هر طور هست با هم كنار مي‌آييم. خانم‌ها هم در پشت ما آن سوي شمشادها صف بسته‌اند. جا براي سيار و ميلاد هم نيست. از گوشة سمت چپ كوچه‌اي باز مي‌شود و مي‌رود داخل راه‌روي كناري. چند تا از بچه‌هاي ديررسيده در آن‌ قسمت جاگير مي‌شوند. سيار و ميلاد هم.

 

صف بسته‌اند در طلبت بی‌قرارها

 

منتظر تشريف‌فرمايي آقاييم. روشن‌شدن يكبارة پرژوكتورها و نغمة چيليك‌چيليك‌ فلاش عكاس‌ها، چاوش‌‌خوان آمدن آقاست. آقا مي‌آيد و روبروي جمعيت روي يك صندلي مي‌نشيند. بخشي از جمعت برمي‌خيزد تا براي دستبوسي و تقديم كتاب‌هاي تازه منتشرة خود به خدمت ايشان برسد. آن جلو حسابي شلوغ است. شاعران يكي يكي براي عرض ادب پيش مي‌روند و عكاس‌ها و فيلم‌بردارها هم با شتاب از اين آب گلآلود ماهي‌ مي‌گيرند.

 

ماهي‌هايي كه فصل صيدشان فقط در همين نيمة رمضان است و در ايام و ديدارهاي ديگر كمتر مي‌توان شكارهايي به آن چاقي يافت. تا خودم را برسانم آن جلو چند نفري عرض ادب كرده‌اند و رفته‌اند. عكاس مسلمان را هم بين جمعيت مي‌بينم. تند و تند عكس مي‌گيرد. ماه رجب با دو تا از بچه‌هاي ديگر نمايشگاه خوبي از عكس‌‌هاي سفرشان به سوريه و عراق گذاشته بودند. رضا برجي هم كنارم نشسته است. گاهي براي راهنمايي به بعضي از عكاس‌ها نكاتي مي‌گويد.

 

برخورد محافظ‌ها البته چندان مهربانانه نيست. شايد براي كنترل اين فضا حق هم داشته باشند. غلامرضا كافي، چهرة دانشگاهي و پركار شيراز چند جلد كتاب تقديم آقا مي‌كند. بعد از او يك شاعر آذري مي‌نشيند و به آذري با آقا صحبت مي‌‌كند. آقا هم پاسخش را به آذري مي‌دهد. سينا علي‌محمدي، شاعري كه ديگر دستم نمي‌رود بنويسم جوان، روبروي آقا زانو مي‌زند و پس از تقديم كتابش چفية آقا را مي‌خواهد. در آن شلوغي محافظ‌ها كمك مي‌كنند آقا چفيه‌اش را درآورد. عمامة آقا در اين تقلا كج مي‌شود. آقا خود لبخندي مي‌زند و با طمأنينه آن را صاف مي‌كند. وقتي صحبت‌هاي انصاري‌نژاد با آقا طولاني مي‌شود، يكي از محافظ‌ها از عقب با باناملايمتي سعي مي‌كند او را به عقب براند. آقا متعجب سر برمي‌گرداند و مي‌پرسد چرا دعوايش مي‌كني؟ همه مي‌خندند. آقا براي دلجويي با مهرباني به صورت انصاري‌نژاد دست مي‌كشد.

 

آقايي كه حواسش به نويسنده‌هاي افغانستاني هم هست

 

مؤمني آن بالا ايستاده و گاه‌گداري سعي مي‌كند برخي‌ها را معرفي كند. ايشان نويسندة فلان كتاب‌اند، ايشان مدير فلان مؤسسه‌اند. يكي از شاعران از سنندج آمده. با هيجان و اشتياق دست آقا را مي‌بوسد. چشم آقا بين جمعيت به كاظمي مي‌افتد. چهره‌اش مي‌شكفد و به گرمي حالش را مي‌پرسد. كاظمي پيش مي‌آيد و عرض ادب مي‌كند. آقا مي‌گويد كتابي هم كه برايم فرستاده بودي خواندم.

 

رمان خيلي خوبي بود. در ديدار با رئيس‌جمهور كشورتان هم به ايشان گفتم كه در افغانستان چنين استعدادهايي است. الان كجاست؟ كاظمي مي‌گويد افغانستان. مي‌گويد وضعش بهتر است. آقا مجاهدي را هم حسابي تحويل مي‌گيرد. مجاهدي مي‌نشيند و يك كتاب سه جلدي را كه گويا تذكرة شاعران روحاني است تقديم مي‌كند. متوجه نمي‌شوم به قلم خودش است يا ديگري. هادي فردوسي شاعر بعدي است كه جلو مي‌آيد. كتاب جديدش را كه شعر كودك است عرضه مي‌كند. آقا مي‌پرسد اين هم رباعي است؟ هادي مي‌گويد نه. سال‌هاست هادي در اين ديدار شعر نخوانده، اما آقا هنوز رباعي‌هايش را به ياد دارد. قزوه از آن بالا تلاش دارد پسرهاي سبزواري را بياورد جلو. به آقا مي‌گويد پسرهاي سبزواري آمده‌اند. آقا با محبت سلامشان مي‌دهد. مي‌نشينند و عرض ادب مي‌كنند. خودشان مويي سفيد كرده‌اند. آقا به نيكي از سبزواري ياد مي‌كند و برايش طلب آمرزش مي‌كند. پسر بزرگ‌تر به پدر شبيه‌تر است.

 

چشم‌انتظاري براي هم‌رزمي كه در سفر است

 

كتاب سرودة درد سبزواري را با چند تا كاغذ لايش، تقديم آقا مي‌كنند. اين تنها كتاب شعري است در انقلاب كه مقدمه‌اش را آقا نوشته است. جلوي من در صف اول گرمارودي و براتي‌پور نشسته‌اند. يك نقاش هم امسال با يك تابلوي نقاشي آمده. تصوير آقاست با تخيلي از چهرة امروز حاج‌احمد. آقا با شفقت به تابلوي دانيال فرخ نگاه مي‌كند و لبخند قشنگي مي‌زند. حسرتي را مي‌شود در چشم‌هايش ديد. مي‌گويد خوب هم كشيده‌اي. محافظ‌ها تابلو را از آقا مي‌گيرند و مي‌برند پشت. بين جمعيت چشمم به آقاي حداد و آيت‌‌آلله رشاد هم مي‌افتد. از همان پايين و زير دست و پاها سلام دست و پا شكسته‌اي به آقاي رشاد مي‌دهم. نزديك غروب است. محافظ‌ها سعي مي‌كنند جمعيت را كم‌كم به صف‌ها بازگردانند.

 

صداي اذان بلند مي‌شود. يكي از حاضران در عقب جمعيت دارد اذان مي‌گويد. برمي‌گرديم سر جاهايمان. صف‌ها كاملاً زير و رو شده است. حامد عسكري افتاده است چند صف آن‌ورتر. پشت سر آقا قامت مي‌بنديم. بين نماز ياد حرف حامد مي‌افتم. مي‌گفت دقت كرده‌‌اي صداي نماز آقا را: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم، چيليك چيچيليك چيليك چيچيليك. منظورش فلاش‌هاي دوربين عكاس‌هاست. بعد از نماز براي صرف افطار وارد ساختمان مي‌شويم. هنگام عبور از كنار آقا مي‌بينم گرمارودي كه قبل از نماز آرام در صف اول نشسته بود، حالا كه سر آقا خلوت‌تر شده آمده جلو و دارد نوجواني را به آقا معرفي مي‌كند. محافظ‌ها نمي‌گذارند ديگر كسي جلو برود. داخل ساختمان در چند اتاق سفره انداخته‌‌اند.

 

شوخي آقا با كساني كه در طبقة پايين جا نشده‌اند

 

سالن پايين ُپر شده است. اتاق سمت راست هم. به ناچار در اتاق سمت چپ مي‌نشينيم. بين افطارمان آقا براي رفتن به پايين، از اتاق ما رد مي‌شود. همه برمي‌خيزيم. آقا مي‌پرسد پايين جا نبود آمديد بالا؟ بعد لبخندي مي‌زند و مي‌‌گويد از اين بالا نشيني‌ها. همگي از طنازي آقا خنده‌مان مي‌گيرد. آقا موقع پايين رفتن مؤدب را هم مي بيند. مي‌ايستد و به گرمي حالش را مي‌پرسد. مؤدب با حياي روستايي‌اش مي‌آيد جلو. از محبت آقا شرمنده‌ است.

 

بعد از افطار كمتر از هميشه براي رفتن به سالن عجله داريم. امسال جاي شاعران را از قبل با شماره مشخص كرده‌اند. يه كروكي هم دست هر كس داده‌‌اند كه بداند جايش گذاشت. كنار در ورودي سالن، به رسم جديد سال‌هاي اخير، جايي را تعبيه كرده‌اند براي شاعراني كه با گرفتن سيگارهايشان در جلوي نگهباني، خلع سلاحشان شده‌اند. تعدادي از شاعرها در ميان مهي رقيق جمع شده‌اند و دوپينگ مي‌كنند. وارد سالن مي‌شوم و پشت سر كساني كه قرار است شعر بخوانند، جايي را براي نشستن پيدا مي‌كنم. روبروي من سعید بيابانكي و حسین نعمتی نشسته‌‌اند. نفر كناري‌ام با بیابانکی شوخي مي‌كند و مي‌گويد با اين پرژوكتورها و سر تو، چشممان را نور حسابي خواهد زد. مي‌گويم نور علي نور است.

 

صلوات چاق كردن سعيد حداديان براي آقا

 

در قسمت خواهران نغمه ‌مستشارنظامي، فاطمه نانيزاد، پونه نكويي و فاطمه طارمي را بين خانم‌ها مي‌بينم. هر كدامشان را در شعر بانوان ديگر بايد پيشكسوت بخوانم. خانم سيمين‌دخت وحيدي هم هست. آقا وارد سالن مي‌شود. سعيد حداديان براي آقا چند تا صلوات چاق مي‌كند. باز هم نغمة چيليك‌ چيليك بلند مي‌شود. قزوه و يكي دو نفر ديگر هنوز دارند جا ها را مرتب مي‌كنند. با آنكه جاها از قبل با شماره مشخص شده است،

 

قزوه براي شعرخواني‌ها يكي دو نفر را جابجا مي‌كند. همه مي‌نشينند و قاري شروع به تلاوت مي‌كند. پس از تلاوت قاري قزوه جلسه را با تشكر از او بردن نامش آغاز مي‌كند. آقا برمي‌گردد و نام قاري را دوباره مي‌پرسد. قزوه دوباره مي‌گويد قاري بين‌المللي، قره‌شيخ‌لو. همان‌طور كه پيشبيني مي‌‌كردم قزوه جلسه را با يادي از سبزواري و همة شاعران درگذشتة انقلاب آغاز مي‌كند. مي‌گويد قصيده‌اي براي سبزواري گفته است كه از خواندن آن درمي‌گذرد و به جاي آن شعر وصيت حميد سبزواري را مي‌خواند:

 

بنگر يكي به چشم خرد اي پسر مرا

عبرت پذير آنچه بيامد به سر مرا

هر تار موي من سخني گويدت شنو

پندي كه داد گردش دور قمر مرا

در چهر من فروغ جواني فسرد و نيست

در كف به جز ندامت و خون جگر مرا

پستي گرفت قامت و سستي گرفت پاي

تاريك گشت جمله جهان در نظر مرا

بر عمر رفته سخت تاسف خورم كه رفت

آن مايه ام كه باز نيايد به بر مرا

من صاحب هنر بدم و در مصاف دهر

گفتم هنر بس است سليح و سپر مرا

و آنان كه مشك و پشك به نزديكشان يكي است

آتش به جان زدند به جرم هنر مرا

خصم من است خامه و اين چشم و گوش باز

اي كاش زاده بود فلك ،كور و كر مرا

گنج هنر به كار نيايد چونيست زر

اين نكته اي است سخته ز يك نامور مرا.

 

شعر علي گرمارودي براي مدافعان حرم

 

قزوه به مناسبت سن مي‌رود سراغ گرمارودي. گرمارودي توضيح مي‌دهد كه به‌رغم سابقه‌اش در قصيده و شعر سپيد، براي اين جلسه يك نيمايي كوتاه و يك غزل آورده است. غزل گرمارودي زبان قصيده دارد. اما نيمايي‌اش كه خودش از روي تواضع آن را دلنوشته مي‌نامد، زبان نرم‌تري دارد. شعر دوم گرمارودي دربارة مدافعان حرم است.

 

چون پشت به خورشید کنی سایه پرستی
بی نور محبت نبری راه به هستی


چون تاک نده تکیه به دیوار که مستم
تا باده ننوشی نتوان گفت که مستی


شبنم زد و بر صبح سفر کرد به خورشید
ای دل تو چرا بحر سفر بار نبستی

...

 

داشت م‌یرفت خم شد و بوسید

طفل خود را که گرم بازی بود
و کلاه خیال بر سر داشت

نگهش سوی همسرش چرخید
که رخ از اشک دیده گان تر داشت

مرد از عمق دیده آه کشید
چرخش دیدگان مشتاقش

سوی همسر به روی ماه کشید
با خدا گفت ای بزرگ برین

هرچه دارم زمهر نعمت توست
همسر خوب و کودک شیرین

عشق و آرامش و قرار و قرین
بانگی اما رسد به گوش مرا

گویدم با حرامیان جنگ است
بازمی خواندم به همیاری

نادرست است خویشتن داری
جنگ با او وظیفه من و توست

وز حریم حرم نگهداری
سرچشمه توان گرفت به بیل

پرشود کیتوان گذشت به پیل
تو سر همرهی ما داری

هیچ آیا کمک توانی کرد
گفته ام من به پاسخش آری

کودکم گرچه نیک شیرین است
همسرم گرچه همچو مه زیباست

همه چیزم فدای راه خداست
همه را می نهم، حرم تنهاست

 

گرمارودي ثابت مي‌‌كند كه اگر به اعتبار سن پيشكسوت جلسه است، شعرش هنوز جوان است. آقا گرمارودي را تشويق مي‌كند. نفر دوم به انتخاب قزوه حداد عادل است كه مي‌خواهد قصيدة بلندي در مدح پيامبر بخواند.

 

محمّدا به که مانی، محمّدا به چه مانی

«جهان و هر چه درو هست صورتند و تو جانی»

 

حکایتی که تو داری به هیچ چامه نگنجد

فزون ز طاقتِ اندیشه و زبان و بیانی

 

ندانمت چه بنامم، ندانمت چه بخوانم

که هرچه گویم و خوانم، چو بنگرم، به از آنی

 

تو در خیال نیایی، تو در قیاس نگنجی

که خود حقیقت برتر ز فهم و وهم و گمانی

 

تویی که رشتۀ پیوند آسمان و زمینی

تویی که پنجرۀ روشنِ زمین و زمانی

 

تویی که صاحب خُلق عظیم و طبع کریمی

تویی که صاحب صبر جمیل و قدر گرانی

 

تویی که در شبِ تاریکِ دهر نور امیدی

تویی که در تن دنیای خسته روح و روانی

 

پیام‌آورِ توحید و عدل و حکمت و عقلی

رسول رحمت پروردگار عالمیانی

 

تو آن درخت برومند بوستان بهشتی

که میوۀ گل اخلاق بر زمین بفشانی

 

به راه حقّ و عدالت دمی ز پا ننشینی

مگر نهال عدالت به دست خود بنشانی

 

روا به کیش تو هر چیز پاک و طیب و طاهر

حرامْ هر چه پلیدی بر او نشانده نشانی

 

تو بندِ بردگی از پای خَلقِ خسته گشایی

نجات‌بخش خلایق ز رنجِ بارِ گرانی

 

ز ابر تیره ببارد به آبروی تو باران

نگاهدارِ یتیمان، پناهِ بیوه‌زنانی

 

به باغ عشق و محبّت، گل همیشه بهاری

نه آفتی به بهار تو می‌رسد نه خزانی

 

نشسته نزد فقیران، به مهربانی و نرمی

ستاده بر سرِ راهِ ستمگران جهانی

 

لطیف و نرم، چو باران، به خاک خشک بیابان

به دشت تشنۀ ایمان، تو جویبار روانی

 

تویی که محرم رازی، تویی که اهل نمازی

خوشا شبِ تو که هر شب نماز عشق بخوانی

 

نماز خواندی و از دیده سیل اشک گشودی

فدای قطرۀ اشکی که در نماز فشانی

 

محمّدا تو کریمی، محمّدا تو رحیمی

محمّدا تو امینی، محمّدا تو امانی

 

سعیدْ آن که تو او را به‌سوی خویش بخوانی

شقی‌است آن که تواَش از حریم خویش برانی

 

تو عزّت و شرف و مجد و فخر و فرّ و شکوهی

تو پشتوانه و پشت‌وپناه و توش‌وتوانی

 

ستونِ خانۀ ایمانِ بندگان خدایی

عمودِ خیمۀ اسلامِ مسلمین جهانی

 

هزار چشمۀ حکمت، هزار زمزم رحمت

ز قلب پاک تو جوشیده آشکار و نهانی

 

غبار هیچ پلیدی به دامنت ننشیند

تو پاک‌دامن و پاکیزه‌طبع و پاک‌زبانی

 

خدای خواسته تا قدر و منزلت به تو بخشد

خدای خواسته قرآن بماند و تو بمانی

 

به پنج نوبت، گلدسته‌ها ز مشرق و مغرب

زنند بانگ «محمّد» بدان زبان که تو دانی

 

ستوده آمد نامت، شنوده باد پیامت

بلند باد مقامت، که سرو باغ جنانی

 

تویی که ریشه و اصلی، تویی که حلقۀ وصلی

نشسته در دلِ خُرد و کلان و پیر و جوانی

 

جهان پُر است ز خشم و خروش و خیزش امّت

رسیده موج رهایی ز هر کران به کرانی

 

بِهِل که خصمِ سیه‌دل زبان به‌هرزه گشاید

کجا رسد به تو ای مه ز بانگ هرزه زیانی

 

بریده باد دو دستی که در جفای تو کوشد

شکسته باد اگر وا شود به‌یاوه دهانی

 

چگونه لاف سخن در ستایش تو توان زد

تویی که لایقِ مدح تو نیست هیچ زبانی

 

سزد که عذر ز تقصیر خویش خواهم و زین پس

سپر بیفکنم و زه نیفکنم به کمانی

 

فرود آیم و بار دگر بلند بگویم:

محمّدا به که مانی، محمّدا به چه مانی

 

آشنايي آقا با محمدعلي مجاهديِ دانش‌آموز

 

شعر بلند حداد همان ابتدا رمق جلسه را مي‌گيرد. پايان شعرخواني‌اش قزوه مي‌گويد اين البته آخرين قصيده‌اي بود كه در اين جلسه خوانده شد و اين‌گونه به ديگران رعايت وقت را يادآور مي‌شود.

 

مجاهدي دارد گزيده‌اشعاري را كه شهرستان ادب از او چاپ كرده است، ورق مي‌زند و دنبال شعر مي‌گردد. قزوه از مجاهدي براي شعرخواني سوم دعوت مي‌كند. آقا با توجه به طولاني شدن شعرخواني‌هاي ابتداي جلسه، با شوخ‌طبعي مي‌گويد ظاهراً امشب شب پيرمردهاست. جمعيت مي‌خندد. آقا نگاهي به مجاهدي مي‌كند و مي‌گويد البته من ايشان را از زماني كه دبيرستان مي‌رفت مي‌شناسم و هنوز در چشمم جوان است. مجاهدي جواب لطف آقا را با غزلي مي‌دهد كه جواني در آن موج مي‌زند. بيت اول مجاهدي چنان تحسين جمع را برمي‌انگيزد كه خود ناگزير مي‌شود شعرخواني‌اش را قطع كند و پاسخ جمع را بدهد. با خنده مي‌گويد ما هم از اين چيزها بلديم. همه مي‌خندند.

 

دلی که خانه مولا شود حرم گردد
کز احترام علی کعبه محترم گردد

من از شکستن دیوار کعبه دانستم
که هر کجا که علی پا نهد حرم گردد

هنوز روز خوش دشمن است تا آن روز
که ذوالفقار زبان علی دو دم گردد

دلی که جام بلا را کشیده تا خط جور
چه احتیاج که دنبال جام جم گردد

قبول خاطر خون خدا شدن شرط است
نه هر که مرثیه‌ای ساخت محتشم گردد

عزای ماست که هر سال می‌شود تکرار
وگرنه حیف محرم که خرج غم گردد

نه هر که کشته شود می‌توان شهیدش گفت
نه هر سری که به نی می‌رود علم گردد

حدیث عشق و وفا ناسروده می‌ماند
مگر که دست علمدار ما قلم گردد

هنوز شعله‌ور از خیمه‌های عاشوراست
ز شور شیونی دل مباد کم گردد

 

غزل عاشقانه و طنازانة مجاهدي در بيت‌هاي بعدي به ميان نخلستان و كوچه‌هاي كوفه مي‌رود. بيت آخرش باز هم تحسين جمع را برمي‌انگيزد. بسياري كه قافيه را حدس زده‌اند بخش آخر غزل را با مجاهدي هم‌نوا مي‌شوند. آقا هم شعر مجاهدي را خيلي پسنديده است.

 

شاعري كه قدرش را غير از آقا ديگران هم مي‌دانند

 

شاعر بعدي ذكرياي اخلاقي است. قزوه به شعر متفاوت اخير او اشاره مي‌كند و مي‌گويد اخلاقي سالي يك شعر مي‌گويد اما در همان شعر سنگ تمام مي‌گذارد. آقا رو به اخلاقي مي‌كند و مي‌گويد خبر برنامة بزرگداشت شما به گوش ما رسيد. از دو جهت خوشحال شدم. يكي آنكه سزاوار چنين بزرگداشتي بوديد. دوم آنكه فهميدم فقط من نيستم كه قدر شعر شما را مي‌دانم. جمعيت مي‌خندد. اخلاقي غزل متفاوتش را تقديم به خواجه رشيدالدين ميبدي، صاحب‌ كشف‌الاسرار كه از پرورش‌يافته‌هاي مكتب خواجه‌عبدالله انصاري در هرات است مي‌كند.

 

این دقایق موزون، که زندگی تپش عاشقانه‌ی کلمات است

سکوت بال گشوده ست، و شب شروع نماهنگ دلنواز حیات است

 

ستاره‌ها همه نزدیک، و خانه ها همه مجذوب آسمان تماشا

شب کویر چه زیباست، شب کویر نماد تغزل لحظات است

 

رواق‌های مقرنس، دری گشوده به موسیقی مجسم تاریخ

تمام شهر پر از شعر، تمام شهر پر از شور تازه های بیات است

 

نسیم های دل انگیز، پیام می دهد از بادگیرهای مقابل

و این مخاطب مشتاق، نشسته بر لب ایوان و محو این نفحات است

 

هزار خاطره دارد، سکوت جاده ی ابریشم از صدای جرس ها

ببین در این شب آرام، چقدر غلغله در جان این جماد و نبات است

 

چه انبساط عجیبی! که جلوه جلوه به رقص آمده ست و چهره گشوده ست

هزار باغ پر از گل، که در مکاشفه ی این هزار رشته قنات است

 

هنوز زمزمه دارد، ترانه های تو در کاروانسرای اساطیر

تو در کجای جهانی؟ که انعکاس تو در جلوه از تمام جهات است

 

به رقص آمده انگار، نگاره های سفالین به کارگاه تجلی

قلمزنان همه حیران، که نقش حسن تو در جوهر کدام دوات است

 

و سال هاست که این شهر، در آستانه ی شنگرف این مساجد قدسی

میان جذبه و رؤیا، مدام غرق تغزل مدام محو صلات است

 

تو ای مفسر عاشق، که کشف می کنی اسرار لهجه های ازل را

به این بلاغ بیندیش، به این بلاغت محضی که در تجلی ذات است

 

هزار سال گذشته ست، ولی مسافری از جاده ی قدیم خراسان

به بوی گمشده ی خویش، هنوز راهی شب های باشکوه هرات است

 

و این مسافر دلتنگ، چقدر تشنه بچرخد در این کویر و نداند

که زندگی به چه معناست، که روستای زلال تو در کدام فلات است

 

 

شعر اخلاقي وزن خاصي دارد و تصاوير شگفتش حال و هوايي قدسي به شعر داده است. گويي دست آدم را گرفته است و به صحن و رواق‌هاي مسجدي قديمي و زيبا مي‌برد.

 

تلمذ قزوه پاي درس آقا

 

آقا رو به قزوه مي‌‌‌كند و مي‌گويد عكس مستزاد بود. قزوه شگفت‌زده مي‌پرسد عكس مستزاد؟ نشنيده بودم! آقا مي‌گويد همان مستزاد است، تكة كوتاه‌ترش ابتداي بيت مي‌آيد. قزوه مي‌گويد در ادبيات فارسي سابقه دارد؟ آقا مي‌گويد خير، از ابداعات آقاي اخلاقي است. يك بار ديگر هم در اينجا چنين شعري خوانده‌اند. به خودم كه مي‌آيم مي‌بينم آقا دارد به دكتر قزوة صاحب فضل درس ادبيات مي‌دهد. دلم براي چنين آقايي غنج مي‌رود. قزوه شاعر بعدي را معرفي مي‌‌كند. محسن سعيدي كه از افغانستان به اين جلسه آمده است، سلام گرم دوستانش را به محضر آقا مي‌رساند و از اين‌كه در اين جلسه حضور دارد شديداً اظهار خوشحالي مي‌كند.

 

شعر خوب سعيدي آقا را سر ذوق مي‌آورد. با خوشحالي مي‌گويد چه غزلسراي خوبي! افغانستان در اين سال‌ها دارد خودش را، هم در داستان و هم در شعر، روشن‌تر نشان مي‌دهد.

 

شاعري كه نذر شعر فارسي شده است

 

نفر بعدي شاعري از هند است. قزوه توضيح مي‌دهد كه پدر نقي عباس پروفسوري است كه ادبيات فارسي خوانده و نذر كرده فرزندش هم قدم در همين راه بگذارد. حالا نقي عباس در هند ادبيات فارسي درس مي‌دهد و به تازگي هم انجمن حزين لاهيجي را راه انداخته است. آقا با لبخند مي‌گويد پس نذري است... همه مي‌خندند. شعرش غزلي‌ قصيده‌وار براي پيامبر است.

 

از کوه نور، آمده بودی، با یک سبد بهار، محمّد(ص)

بر شانه‌ات هزار فرشته، در سینه‌ات شرار، محمّد(ص)

 

إقرأ؛ بخوان... تو خواندی و انگار، «إقرأ» تو بودی از دهنِ غار

آری، تو خود کلام خدایی؛ برگشته‌ای ز غار، محمّد(ص)

 

ای جلوه‌گاه خُلقِ ستوده! دنیا در انتظارِ تو بوده

این خَلق را رسان به قراری، با جان بی‌قرار، محمّد(ص)

 

تو آفتابِ اوّل و خاتم، تو رحمتی برای دو عالم

هرچند زیر پای تو ریزند، از بغض و کینه، خار، محمّد(ص)

 

هم در ازل وجود تو موعود، هم تا ابد فیوض تو موجود

مانندِ لطفِ حضرتِ معبود، پنهان و آشکار، محمّد(ص)

 

با قلب خسته و جگرِ ریش، دنیا شده‌ست تشنه‌تر از پیش

بر جانِ ما ببار محمّد! والا پیام‌دار! محمّد(ص)

 

شعر محكم نقي عباس تحسين جمع را به همراه دارد. شاعر ديگري كه قزوه نام او را مي‌خواند، سيداحمد حسيني، ملقب به شهريار پاكستان است. قزوه مي‌گويد دستي هم در ترجمه دارد و شعرهايي را از زبان فارسي به اردو برگردانده است. به‌رغم وصفي كه قزوه از او مي‌كند، چهرة جواني دارد. او هم شعر خوبي مي‌خواند كه مورد تشويق آقا قرار مي‌گيرد.

 

جز حرف راست هیچ نگوید زبان ما

تیر شکسته را نرهاند کمان ما

 

پا در رکاب باش که در راه زندگی

شور نفس بود جرس کاروان ما

 

بلبل بیا به غمکده ی ما که از فراق

شاخ گل است هر مژه ی خون چکان ما

 

پرواز ماست رو به تجلی وگرنه خلق

در زیر خاک ساخته اند آشیان ما

 

ما را به عشق کشتی و ما زنده تر شدیم

رنگی به جز بهار ندارد خزان ما

 

یارب هزار بار به عنقا حلال باد

بر خوان صبر مائده ی استخوان ما

 

ای شهریار از نفس واپسین نترس

جان می دمند بر بدن نیمه جان ما

 

نصير نديم، معاون اتحادية نويسندگان افغانستان شاعر افغانستاني ديگري است كه به دعوت قزوه در اين ديدار شعر مي‌خواند. به گرمي سلام دوستانش را از بلخ تقديم آقا مي‌كند و يادي هم مي‌كند از محمدحسين جعفريان. نصير نديم با لهجه‌اي زيبا شروع به شعرخواني مي‌كند. شعرش مثنوي تلخي است با اشاراتي اعتراضي به وضعيت جهان اسلام.

 

آسمان از چه نشسته است سراسر در خون

لاک پشتی که برون امده از لاک کجاست

کو پرنده که نباشد همه پر پر در خون

فوران از رگ هر چشمه برون امده است

کوچه کوچه نفسی شهر شناور در خون

تو نبودی و در این خانه چه طوفان امد

تو نبودی و خزان از در ایوان امد

تو نبودی و بهار از دل باغستان رفت

تو نبودی و شراب از رز تاکستان رفت

تو نبودی که سر دار سرم بازی شد

تو نبودی که سحر قاتل ما قاضی شد

مرگ چسپیده به دیوار در خانه ی ما

برگ ما شاخه ی ما غله ی ما دانه ی ما

مرگ باز از در هر خانه به داخل امد

مرگ بی چون و چرا هر شبه نایل امد

مرگ چنبر زده بر بادیه چون ابر سترگ

گرگ٬ گرگ امده گرگ امده از گرگا گرگ

گفت: ادینه به ادینه جهان تعطیل است

گرچه روشن آینه، جهان تعطیل است

ای شبان دل ما حکمت عیسی با تو

پاسبان گل ما صحبت سینا با تو

راز عالم نفس پاک ترا می خواهد

بوی از پیرهن چاک ترا می خواهد

مهر جالوت شده نغمه ی داوود تو کو

شهر تابوت شده مژده ی موعود تو کو

لشکر پیل به تخریب حرم امده است

کو ابابیل که بر کعبه ستم آمده است

ناکسان اندو درین گستره میدان دارند

قاسطان اند و به نیزه همه قران دارند

ای که در غربت ما جام جهان مصحف توست

دایره دایره تقدیر زمان در کف توست

نوبت توست که این معرکه را برداری

شرق تا غرب به شمشیر مسخر داری

وقت ادینه به ادینه ترا می طلبند

سیصدو سیزه ایینه ترا می طلبند

ذوالفقار پدری را به کمر می بندی

کی به اصلاح جهان بار سفر می بندی

 

بيت آخر شعرش همه را به وجد مي‌آورد. خيلي‌ها قافيه را حدس مي‌زنند و مصرع آخر را با او مي‌خوانند.

 

دانش‌آموزي كه شعرش به سنش نمي‌خورد

 

پس از شاعران فارسي‌زبان قزوه شعرخواني‌ها را به سمت ديگر مجلس مي‌برد و در اين نوبت از يك شاعر دانش‌آموز براي شعرخواني دعوت مي‌‌كند. روح‌الله اكبري شاعري دبيرستاني است كه دو سال است شعر مي‌گويد. براي اين جلسه يك غزل عاشقانه آورده است.

 

سکوت کردی و این اول شنیدن بود

سکوت کردن تو لب گشودن من بود

 

به چشم‌های تو سوگند می خورم که دلم

به بازگشتن تو، ماندن تو، روشن بود

 

من و تو در نظر دوست چون گلیم و بهار

همین علاقه ی ما خار چشم دشمن بود

 

تو دل بریده ای از من چنان که رود از کوه

سرت بلند! که روزی به شانة من بود...

 

شعر محكم و قابل قبول اكبري باعث مي‌شود كه آقا با خرسندي آيندة خوب و روشني براي شعر او پيشبيني كند. سيدمحمدمهدي شفيعي طلبة جواني از اهواز است كه قزوه او را به آقا معرفي مي‌كند و از پرورشش در خانواده‌اي عالم مي‌گويد. آقا با اشارة قزوه شفيعي را مي‌شناسد و مي‌گويد نوة شفيعي!

 

کوه باشی، سیل یا باران، چه فرقی می‌کند

سرو باشی، باد یا توفان، چه فرقی می‌کند

 

مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان

آسمان شام با ایران چه فرقی می‌کند

 

قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم

حصر الزهرا و آبادان چه فرقی می‌کند

 

مرز ما عشق است هرجا اوست آنجا خاک ماست

سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی می‌کند

 

هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست

بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند

 

شعله در شعله تن ققنوس مي‌سوزد ولي

لحظة آغاز يا پايان چه فرقي مي‌كند

 

شعري در وصف گوشه‌ای از مناقب آمريكا

 

شعر شفيعي غزل رواني است تقديم به مدافعان حرم، چند بيتش به ويژه بيت آخر مورد تحسين جمع قرار مي‌گيرد. قزوه براي شعرخواني بعدي از حسن صنوبري دعوت مي‌كند. قزوه مي‌گويد فكر مي‌كنم صنوبري يك شعر براي شيخ زكزاكي گفته است. منظورش شعر «ابراهيم» حسن است. خود حسن مي‌گويد مي‌خواهد شعر آمريكايش را بخواند. آقا مي‌گويد هرچه دوست داري بخوان. توضيح مي‌دهد كه اين شعر را به استقبال از شعر «اين آمريكا چيست» علي‌‌محمد مؤدب گفته است.

 

پرسید آن شاعر:

«این آمریکا چیست؟»

پرسش دشوار است

اما برایش ، پاسخ بسیار است

*

آمریکا یعنی: یک روز روشن

                                 یک کودک شاد

                                                 میبیند دیگر

                                                               مادر ندارد

یا مادر او را

                دیگر ندارد

 

آغاز جنگ است ، آوار کین است

آمریکا این است.

 

*

 

آمریکا یعنی

               پیمان با صدام

                                تا پیش از اعدام

آمریکا یعنی

               بازی با مرسی

                               حتی در زندان

 

هرچند خوشرو، هرچند خندان

آمریکا یعنی

              ما مهره باشیم

                               او مهره گردان

 

حتی اگر یار

آمریکا چون مار

                 در آستین است

آری مصدق! آمریکا این است

 

*

فریادها بود ما را در عالم

در یادها ماند _یارا_ صدامان

                ضربِ طنینِ فریادهامان

شمشیرها را در هم شکستیم

زنجیرها را از هم گسستیم

از بند رستیم

ضحاک را هم در کوه بستیم

باری، برادر

از گرگیِ او چیزی نشد کم

ما بره باشیم، او در کمین است

*

پرسید آن شاعر:

«این آمریکا چیست؟

این آمریکا کیست؟»

آمریکا اصلا معنی ندارد

این صورت خالیست

پشت نقابش، چیزی پنهان نیست

او که انسان نیست

بمبافکنش هم

                 بی سرنشین است

آری برادر،

آمریکا این است

 

شعر صنوبري وزن سختي دارد. اما صنوبري آن را خوب مي‌خواند. جمعيت هم از شعرش استقبال خوبي مي‌كند. آقا شعر نيمايي حسن را مي‌پسندد. با طعنه‌اي رندانه مي‌گويد گوشه‌اي از مناقب آمريكا بود. باز هم جمعيت مي‌خندد. كاظمي نمي‌خواهد شعر بخواند. مي‌خواهد وقتش را تقديم ديگران بكند. اما آقا نظر ديگري دارد. مي‌گويد هر دو بخوانيد. كاظمي ضمن اشاره به دستور آقا در خصوص اجازة تحصيل كودكان افغان در ايران، شعر سنگ و خشت را با تقديم اين شعر به كودكان سرزمينش مي‌خواند.

 

دیدمت صبحدم در آخر صف‌، کولة سرنوشت در دستت‌

کوله‌باری که بود از آن پدر، و پدر رفت و هِشت‌، در دستت‌

 

گرچه با آسمان در افتادی تا که طرحی دگر دراندازی‌

باز این فالگیر آبله‌رو طالعت را نوشت در دستت‌

 

بس که با سنگ و گچ عجین گشته‌، تکّه‌چوبی در آستین گشته‌

بس که با خاک و گِل به‌سر برده‌، می‌توان سبزه کشت در دستت‌

 

شب می‌افتد و می‌رسی از راه با غروری نگفتنی در چشم‌

یک سبد نان تازه در بغلت و کلید بهشت در دستت‌

 

کاش می‌شد ببینمت روزی پشت‌ِ میزی که از پدر نرسید

و کتابی که کس نگفته در آن قصّة سنگ و خشت‌، در دستت‌

 

بازی‌ات را کسی به‌هم نزند، دفترت را کسی قلم نزند

و تو با اختیار خط بکشی‌، خطّ یک سرنوشت‌، در دستت‌

 

شعري كه در مدح انرژي هسته‌اي نيست!

 

بيت بيت شعر كاظمي تحسين و تأثر حاضران را به همراه دارد. آقا هم شعر كاظمي را بسيار تحسين مي‌كند. كاظمي شاعري است كه در شعرش هميشه درد دارد. مرتضي طوسي شاعر جوان آذري‌زباني است كه به دعوت قزوه مي‌خواهد شعر آذري بخواند. قزوه هنگام معرفي او توضيح مي‌دهد كه طوسي شاعر سرود ديدار مردم آذربايجان با رهبر در بهمن 94 هم هست.

 

مرتضی باخدی غافل دن او کج آیین گؤزون

حیله باز، نازک باخیشلی، چین گؤزون

 

گوشه گیر دینداریدیم بیرگون منه

باخدی دوردمین گوشه دن بی دین گؤزون

 

بیرباخیشلا قلبیمی سالدین تورا

صید ائدیب دیر طرلانی شاهین گؤزون

 

سوزدو بیرکهلیک کیمی بیر یاز گونو

سینه مین دشتینده بیلدیرچین گؤزون

 

من دئدیم:اولسون بلالردن اوزاق

من دئدیم اولسون،دئدی"آمین"گؤزون

 

عاشیقین غمزه یله آلت اوست ایله میش

سوره ی "زلزال" اوخور "والتّین" گؤزون

 

من صراط المستقیم دن چیخمیشام

نستعینیم دیر والضالین گؤزون

 

گؤزلرین گؤردوکده بسم اله دئدیم

آمما قورخوب قاچمادی او جین گؤزون

 

کئشکه جان ایستردی، قالمازدیم دو دل

مندن ایمان ایسته ییر کابین گؤزون

 

موقع شعرخواني طوسي، چند نفري از جمله اسماعيل اميني سر تكان مي‌دهند. آقا هم با ذوق شعرخواني طوسي را دنبال مي‌كند. معلوم است شعر آذري طوسي مورد پسند آقا قرار گرفته است. قزوه كه آذري بلد نيست، تلاش مي‌كند مضمون شعر طوسي را متوجه شود. وقتي حدسش را مي‌گويد، آقا نمي‌تواند تعجبش را پنهان كند. همه مي‌خندند.

 

برزگر شعری نیمایی میخواند.بعد از شعر برزگر آقا توضيحاتي دربارة شعر سپيد و نيمايي مي‌دهد و تعريضي هم به شعر سپيد نگفتن نيما مي‌زند. همه سليقة آقا را در اين زمينه مي‌دانند. مي‌خنديم. قزوه در دفاع مي‌گويد بد خواند! از لحن و نحوة توضيح قزوه جمعيت باز هم مي‌خندد. قزوه براي شعرخواني بعدي از حاج‌علي انساني دعوت مي‌كند و از او به عنوان يكي ديگر از پيشكسوتان شعر آييني نام مي‌برد. آقا با سن انساني شوخي مي‌كند. انساني مي‌خواهد غزلي براي حضرت زهرا بخواند.

 

در چشم تو عکس دل ما می‌افتد
سرهای سران تو را به پا می‌افتد
بر هر که نگاه تو زلالش نکند
گر اشک شود ز چشم‌ها می‌افتد

زمستانی سیاه است و سپیدی سر زد از موها
ز بامم برف پیری را نمی‌روبند پاروها
چه میزانی پی سنجیدن جرمم به جز عفوش
که ترسم بشکند پرهای شاهین ترازوها
کند خامه به گوش چامه نجوا نام زهرا را
مگر دستم بگیرد لطف آن بانوی بانوها
گناهانم فراوان و اگر بانوی محشر اوست
در آن غوغا نیارم کم نیارم خم به ابروها
نه هر کس فخر دارد گردروب خانه‌ات گردد
مگر از زلف حورالعین کند آماده جاروها
اگر آلوده‌ام «یا طاهر» و «یا طاهره» گویم
در این تسبیح هم‌سنگ‌اند «یا زهرا» و «یاهو»ها
اگر یک فضل از فضه کسی گوید به شوق آن
کنم از لانه هجرت چون پرستوها ارسطوها
نخی از معجرت حبل‌المتین از بهر معصومین
به دستت شربتی داری شفای جان داروها
ز فرط کار روزان و نوافل خواندن شب‌ها
نمی‌ماندی رمق از بهرت ای بانو به زانوها
گهی دستاس دستت بوسه زد گه آبله پایت
عبادت را و همت را در آن سوی فراسوها
به طوفان‌ها مگر موجی خبر از پهلویت برده
که می‌میرند و کشتی‌ها نمی‌گیرند پهلوها

 

شعر انساني قوافي و زبان نويي دارد. قزوه پس از شعر حزن‌انگيز و سوگوار انساني، براي تغيير حال و هواي جلسه به سراغ يك شاعر طنزپرداز مي‌رود.

 

اشكالي در قوافي كه براي شاعران نظام عيب نيست!

 

وقتي قزوه اسم طنز را مي‌برد همه به ناصر فيض نگاه مي‌كنند. فيض اين بار هم سر شوخي با حافظ را دارد. آقا قبل از اينكه فيض شعرش را شروع كند مي‌گويد كتاب اخير شما را هم ديدم. كتاب خوبي بود. آقا براي فيض آرزوي موفقيت مي‌كند.

 

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

من مانده ام اینجا که حلال است!؟ حرام است!؟

 

با اینکه به فتوای دل اشکال ندارد

گر یار پسندید تو را کار تمام است

 

در مذهب ما باده حلال است ولی حیف

در مذهب اسلام همین باده حرام است

 

شد قافیه تکرار ولی مساله ای نیست

چون شاعر این بیت طرفدار نظام است!

 

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

مانند شما گاه لبش بر لب جام است

 

وقتی همگی در طلب عیش مدامیم

 او نیز چو ما در طلب عیش مدام است

 

 این ماه شب چاردهم در شب مهتاب

یا اینکه،نه ! همسایه ی ما بر لب بام است

 

ابیات به هم ریخت ، غزل طور دگر شد

شعرم پس از این بیت ،غزل نیست، درام است

 

در مجلس اگر جای خودت را نشناسی

اینجاست که مفهوم قعود تو قیام است

 

مخصوص خواص است اگر صدر مجالس

پر واضح و پیداست کجا سهم عوام است

 

پرسید طبیبم که پس از رفتن یارت

 وضع تو اعم از بد و از خوب ،کدام است

 

از این که ،چه آمد به سرم هیچ نگفتم

گفتم دل من سوخت، نفهمد که کجام است!

 

دیری است که دلدار پیامی نفرستاد

چون شعر مرا دید که دارای پیام است!

 

شروع طوفاني شعر اشك همه را درمي‌آورد. آقا نيز از ته دل با اين شعر مي‌خندد. مخصوصاً بيت «نظام» حسابي حال جلسه را عوض مي‌كند. حتي پس از شعرخواني فيض، خنده‌ها همچنان ادامه دارد. قزوه شعرخواني‌ها را به سمت ديگر جلسه هدايت مي‌كند و مي‌برد ميان خانم‌ها. در همان ابتدا ضمن گراميداشت حضور سيمين‌دخت وحيدي در جلسه، با اشاره به اينكه او هر سال نوبتش را به شاعران جوان‌تر مي‌دهد، مي‌خواهد سراغ شاعر ديگري برود. آقا جلوي قزوه را مي‌گيرد و مي‌گويد حالا شما چرا از طرف ايشان صحبت مي‌‌كنيد؟! شايد خواستند بخوانند.. صداي خنده باز هم از جلسه بلند مي‌شود. خانم وحيدي اما مثل هربار از شعرخواني اجتناب مي‌كند. نغمه مستشارنظامي شاعري است كه از كيش آمده و با دعوت قزوه اولين شعر را در ميان خواهران مي‌خواند. مي‌گويد غزلش را با الهام از آية مباهله تقديم كرده است به پنج تن آل عبا.

 

با پنج نور ناب بهشتی،با حرف حق مجادله سخت است

تسلیم اقتدار تو هستند بر عالم این معادله سخت است

 

با پنج نور ناب بهشتی،از راه آمدی و دلم ریخت

در شهر دیرهای قدیمی، حتی خیال زلزله سخت است

 

همراه تو ولی خداوند،هم پای تو دو سرو بهشتی

با توست روح سوره کوثر ، با آیه ها مقابله سخت است

 

این پنج تن عصاره عشق اند،این پنج تن سلاله نور اند

نجرانیان! مقابله کردن، با این جبال و سلسله سخت است

 

این وعده را مسیح به ما داد، اینک زمان تابش عشق است!

دیدار نور ناب به جز در دلهای پاک و یکدله سخت است

 

نصرانی ام که نام محمد،دین مسیح را به من آموخت

قلبم رسیده است به تسلیم ،با عاشقان معامله سخت است

 

با اهل بیت پاک نبوت،غیر از سلام و نور مگویید

با مستجاب دعوه ترینها، جان بردن از مباهله سخت است

 

آقا او را براي اين شعر تحسين مي‌كند. از نغمه مستشارنظامي پيش از اين هم شعرهاي آييني خوبي شنيده‌ايم. شاعر بعدي سيدفاطمة موسوي است. او هم مي‌خواهد غزلي براي شهيد علم‌الهدا بخواند.

 

پروانه که دیده‌ست که آتش‌کفن افتاد
چون شمع به پای علم سوختن افتاد

تمثال حسینت به هزار آینه رویید
آوازه حسنت به هزار انجمن افتاد

جوشید چنان عطر شهیدانه در این قرن
کز سکه دگر نام اویس قرن افتاد

در آتش غیرت سر و جان سوخته چون شمع
گل، ناله شد و بلبل مست از سخن افتاد

هم سوسن آزاده در این مرثیه،‌ گریان
هم سرو، ز پا خسته،‌ ز داغ چمن افتاد

از یمن گل‌افشانی زخم تو درخشید
تا خون تو در چشم عقیق یمن افتاد

تو گریه‌ات از شوق وصال است، برادر!
من گریه‌ام از معجزه پیرهن افتاد

افتادی و برخاستی از خون خودت باز
این‌گونه ره رود به دریا شدن افتاد

آیینه صد لاله برآورد در این دشت
این گل که به دامان بهار وطن افتاد

 

جمعيت با درنگ و سكوت به شعرش گوش مي‌دهند.

 

نقد رسانه در شعر

 

بعد از موسوي قزوه از نيلوفر بختياري نام مي‌برد.

 

باز شب شد، بی هدف، بی دیدن ماه و ستاره

پای خود ما را نشاند این جعبۀ جادو دوباره

 

خندۀ خواهر، غم مادر، اجیرِ قصه‌گو شد

دور هم بودیم، امّا ذهن‌هامان در اجاره

 

بس که شب‌ها این شبح‌ها را به خود تشبیه کردیم،

آدم هر قصه‌ای شد از من و تو استعاره

 

چیست پشتِ پرده‌های نخ‌نمای این نمایش؟

قصه‌هایی نیمه‌کاره، قهرمانی بی‌قواره

 

سرنوشتی را که باید آبی یکدست باشد،

حیف، پنهان کرده نعشِ ابرهای پارهپاره

 

در جهانِ مردگان، شب زنده‌داری کافی‌ات نیست؟

پیر شد بختِ جوان تو، به پای ماهواره

 

شعر بختياري غزلي اجتماعي و انتقادي است و به تأثيرات رسانه بر خانواده در عصر حاضر  اشاره مي‌كند. آقا از شعر بختياري تعريف مي‌كند. مي‌گويد هم لفظش خوب بود و هم مضمونش. شاعر ديگري كه قزوه از او براي شعرخواني دعوت مي‌كند فرزند يكي از شهداي سپاه قدس است. فاطمه افشاريان، فرزند شهيد مجيد افشاريان شعري مي‌خواند در هواي سفري كه تازگي‌ها به عتبات داشته است. افشاريان خيلي خوب و محكم حرف مي‌زند.

 

وقتی که در ایرانم و دلتنگ عراقم

در دل به هوای حرمت کنج رواقم

 

بعد از سفر این دل شده دیوانۀ یک عکس

عکس حرم توست به دیوار اتاقم

 

تا جلوه نمودی به دلم، پر شدم از عشق

عطر حرم یار خوش آمد به مذاقم

 

بعد از سفر نور دلم تنگ شما شد

حالا چه کنم من که گرفتار فراقم

 

هر روز سلامت کنم ای عشق از اینجا

دلبستۀ ایرانم و دلتنگ عراقم...

 

بيت آخر افشاريان جمعيت را به تحسين وامي‌دارد. آقا هم شعر او را مي‌پسندد.

 

حسرت ديگري براي مدافع حرم شدن

 

ريحانة كارداني، شاعري كاشمري است كه شهرش را با نام شهيد مدرس معرفي مي‌‌كند و سلام همشهريانش را به آقا مي‌رساند. موضوع شعر افشاري هم مدافعان حرم است. ابتدا يك رباعي مي‌خواند.

 

در هیئت عاشقان علم بودم کاش

یک مصرع شعر محتشم بودم کاش

 

در روضه عباس به خود می گفتم

ای کاش مدافع حرم بودم کاش

 

نگاه كه مي‌كنم مي‌بينم اين رباعي اشك يكي دو نفر را درآورده است. كارداني بعد از اين رباعي مي‌رود سراغ غزل.

 

راه حرم را بسته‌اند اینک حرامى‌ها

تا چند در چنگال خونخواران گرامی‌ها

 

نفرین به طراحان این ترفندهای شوم

نفرین به اربابان جنگ و تلخکامی‌ها

 

هر کس مدافع می‌شود محکم‌ترین شعری

از بادة این شعر می‌نوشند جامی‌ها

 

دارایی رود خروشان چشمه‌ها هستند

مدیون سربازان گمنامند نامی‌ها

 

در سینة خاصان عالم راز جانسوزى است

این راز را هرگز نمی فهمند عامى‌ها

 

یک روز می‌آید کسی روشن‌تر از خورشید

چشم انتظار صبح باید بود شامى‌ها

 

شعر كارداني غزل جانداري است. بيت آخرش تحسين جمع را برمي‌انگيزد. قزوه بعد از شعر كارداني يك بار ديگر برمي‌گردد به قسمت آقايان. اين بار براي عوض كردن حال و هواي جلسه سراغ ترانه مي‌رود و از سعيد يوسف‌نيا دعوت مي‌كند كه يك ترانه بخواند. يوسف‌نيا هم به قول خودش غزل‌ترانه‌اي را كه آماده كرده است مي‌خواند.

 

پس از ترانة يوسف‌نيا نوبت مي‌رسد به سعيد پورطهماسبي. غزل جانداري مي‌خواند از كتاب جديدش «قرار».

 

از تو من تنها نگاهی مختصر می‌خواستم

من که چشمان تو را از هر نظر می‌خواستم

 

گر چه شاید سهم اندوه مرا از دیگران

بیشتر دادی، ولی من بیشتر می‌خواستم

 

دین اگر آنگونه بود و آن اگر اینگونه، نه

عشق را بی هیچ اما و اگر می‌خواستم

 

روزگارم هر چه باشد وام‌دار چشم توست

من که در هر کاری از چشمت نظر می‌خواستم

 

رستن از بند قفس رنج اسارت را فزود

آه آری باید اول بال و پر می‌خواستم

 

رفت عمری تا بدانم خویش را گم کرده‌ام

تا بیابم خویش را عمری دگر می‌خواستم

 

باید از ماهی بخواهم راز دریا را، اگر

پیش از این از ساحل سطحی‌نگر می‌خواستم

 

خواب دیدم پیله می‌بافم به دور خویشتن

کاش روزی مثل یک پروانه می‌خواستم

 

غزل پورطهماسبي از شعرهاي خوبي است كه امشب خوانده مي‌شود. آقا هم پورطهماسبي را براي اين شعرش تحسين مي‌كند. آقا بعد از شعرخواني پورطماسبي، به سيار كه كنار پورطهماسبي نشسته است اشاره مي‌كند و به شوخي مي‌گويد مثل اينكه يك شاعر ديگر هم آنجا نشسته است. همه مي‌خندند. سيار لطف آقا را با احترام جواب مي‌دهد.

 

دوراهي قزوه و ولي‌ امر مسلمين جهان!

 

آقا مي‌گويد آقاي سيار يك شعر هم شما بخوانيد. سيار با تأمل مي‌گويد ولي امر مسلمين جهان شماييد، اما در اين جلسه اجازة ما دست قزوه است! صداي خندة جمعيت بلند مي‌شود. اين رسمي است كه آقا خود در اين جلسه بنا گذاشته است. آقا هم مي‌خندد. قزوه، عذرجويانه فهرست شعرخواني‌ها را نشان مي‌دهد و به آقا مي‌گوييد، ببينيد، اسمشان در فهرستم هست، خودم هم مي‌خواستم اسمشان را بخوانم. صداي خندة جمعيت بلندتر مي‌شود. همه مي‌خندند. آقا رو به سيار مي‌گويد آن شعر مشتركي كه با ميلاد گفته‌اي را هم خوانده‌ام، شعر خوبي بود. سيار مي‌گويد احتمالاً هتل كبورگ را مي‌‌گوييد. آقا مي‌گويد اسمش را نمي‌دانم، همان شعر مشترك. شعر خوبي بود. بايد اين آثار ترويج بشود. يادم مي‌آيد شعر هتل كبورگ شعري است كه به رغم تبديل به يك كار موسيقايي ارزشمند، بنا به دلايلي، چندان ديده نشده است. سيار از لطف و توجه آقا تشكر مي‌كند. مي‌گويد كه مي‌خواهد دو نيمايي كوتاه و يك غزل بخواند.

 

ه سواد عربی...
نه صناعات و فنون و ادبی...
درک این نامه دیرینه فقط
اندکی درد معاصر میخواست...
آیه‌هایش باری
نه مفسر، که مسافر می‌خواست

هوهوزنان بیا نفست حق
پیر سپیدجامه رقصان
ای برف
ای شگرف
آن کثرت همیشگی شیء و رنگ را
یکباره از بسیط زمین پاک کرده‌ای
کولاک کرده‌ای

 


چگونه در خیابان‌های تهران زنده می‌مانم؟
مرا در خانه قلبی هست... با آن زنده می‌مانم

مرا در گوشه این شهر، آرام و قراری هست
که تا شب این‌چنین ایلان و ویلان زنده می‌مانم

هوای دیگری دارم... نفس‌های من این‌جا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده می‌مانم

شرابی خانگی دائم رگم را گرم می‌دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می‌مانم

بدون عشق بی‌دینم، بدون عشق می‌میرم
بدین‌سان زندگی کردم، بدین‌سان زنده می‌مانم

 

هر دو نيمايي سيار با تحسين فراوان حاضران روبرو مي‌شود. غزلي كه مي‌خواند هم شعري عاشقانه است كه تقديم به همسرش كرده است. آقا غزل سيار را بسيار مي‌پسندد. پس از سيار نوبت باز هم به يك شاعر پيشكسوت مي‌رسد. كلامي شاعر آذري ديگري است كه قزوه از او براي شعرخواني دعوت مي‌كند.

 

يك شعر بابركت

 

كلامي اجازه مي‌گيرد كه در اين جلسه شعري از يك شاعر ديگر بخواند. توضيح مي‌دهد كه يكي از شاعران جوان همشهري‌اش مخمسي سروده كه آرزو دارد در اين جلسه خوانده شود و حالا كه نيست، او مي‌خواهد شعرش را بخواند.

 

آقا شعر آذري دوست جوان كلامي را با دقت مي‌شنود. بعد براي او و دوست جوانش و شخصيت‌هاي داخل شعر آرزوي موفقيت مي‌كند. حالا قزوه از محمدجواد آسمان مي‌خواهد كه شعر بخواند. آسمان توضيح مي‌دهد كه امشب بعد از ده سال بار دومي است كه در اين جلسه شعر مي‌خواند. آقا با تعجب به آسمان نگاه مي‌كند و مي‌پرسد آن موقع چند سالت بود؟ همه مي‌خندند. شعر آسمان يك غزل عاطفي است، با مضاميني كه كمي به تلخي مي‌زند.

 

به هشیاران بگو؛ آن مِی به ساغر برنمی‌گردد

بگو آن روزهای خوب، دیگر برنمی‌گردد

 

بگو آن‌قدر نومیدیم از برگشتنِ مستی،

که ساقی را به‌سوی تشنگان سر برنمی‌گردد

 

بهشت آتشینی ساختیم از خون و خاکستر

شفیعان سوختند و روز محشر برنمی‌گردد

 

خبر، تلخ است امّا بهتر است از بی‌خبر بودن

خبر این است؛ دیگر آن کبوتر برنمی‌گردد

 

میان این‌همه تابوت، دنبال که می‌گردند؟

بگو، رستم که پیش از خوان آخر برنمی‌گردد

 

قلندرها طلسم عشق را همراه خود بردند

طلسم عشق برگردد، قلندر برنمی‌گردد

 

از این افسانه، تنها کلبه‌ی احزان حقیقت داشت

تو یوسف باش ـ بنیامین! ـ برادر برنمی‌گردد

 

وقتي كه نااميدي خط قرمز آقاست

 

همان‌طور كه حدس مي‌زدم آقا از كنار اين شعر به راحتي عبور نمي‌كند. روي بيت آخر متوقف مي‌شود و مي‌‌گويد اما يوسف كه بازگشت؟ آن هم با چه جلال و شكوهي! آسمان چيزي ندارد بگويد. لبخند مي‌زند. آقا سال‌ گذشته هم اشاره‌اي به نگاه نااميدانة شعر مهدي‌نژاد كرده بود. اميدواري يكي از نكات مورد تأكيد هميشگي آقاست. قزوه در بخش‌هاي پاياني اين ديدار از براتي‌پور كه در سال‌هاي دور مجري اين جلسات بوده، دعوت مي‌كند كه تيمناً به ياد آن روزها شعري بخواند. براتي‌پور به دعوت قزوه يك شعر انتظار مي‌‌خواند.

 

بیا که دیده‌ام از انتظار لبریز است

کویر سینه تفتیده‌ام عطش­ خیز است

 

شکوه رویش سُکرآور بهارانى

که بی‌طراوت رویت، بهار، پاییز است

 

به باغ عاطفه، عطر نگاه تو جاری است

مشام جان ز شمیم تو عطرآمیز است

 

همیشه خاطر ما آشیان یاد تو باد

که در هوای تو پرواز، خاطرانگیز است

 

بخوان که نغمه تو معجز مسیحایی است

نوای گرم تو شورآور و شکربیز است

 

ز کوچه ­سار دیار دلم عبور نکرد

به غیر دوست که این کوچه کوی پرهیز است

 

بیا و بر دل آلوده‌ام نگاهی کن

که پیش عفو تو کوه گناه ناچیز است

 

بعد از براتي‌پور قزوه پيشنهاد مي‌كند به عنوان حسن ختام و آخرين شاعر اين جلسه آيت‌الله محمدي هم شعري بخواند.

 

دبه كردن در شعرخواني

 

آيت‌الله محمدي با اشاره به شرط قزوه در ابتداي جلسه در خصوص قصيده‌، با خنده اجازه مي‌گيرد كه او هم يك قصيده بخواند و البته تأكيد مي‌كند كه شمارة ابيات قصيده‌اش از قصيدة حداد عادل كمتر است. شعر آيت‌الله محمدي يك قصيدة مدحيه در وصف مولا اميرالمؤمنين است و سنتي‌ و پيرمردي‌ترين شعري است كه امشب خوانده مي‌شود. چه بسا تعداد ابياتش هم خيلي كم‌تر از شعر حداد نبوده باشد. آقا پس از شعر آيت‌الله محمدي آرزو مي‌كند خداوند به ازاي هر بيت آن بيتي در بهشت به او عطا كند. قزوه در پايان جلسه گزارشي از تعداد شعرهايي كه امشب خوانده شده مي‌دهد و با توجه به ساعت، پيشنهاد مي‌كند كه شعرخواني‌ها را به پايان برساند. آقا با خوشرويي مي‌گويد حاضر است امشب صحبت نكند و باز هم شعر خوانده شود. قزوه نمي‌پذيرد. گمان نمي‌كنم كه هيچ كس ديگري هم حاضر باشد صحبت‌هاي آقا را با ادامة شعرخواني‌ها عوض كند. قزوه در پاسخ به محبت آقا مي‌گويد ما هميشه ملتفت توجه وي‍ژة شما به شعر بوده‌ايم. شما براي هيچ گروهي اين‌ اندازه وقت نمي‌گذاريد. بعد مي‌گويد البته از آن سو هم شاعران از جملة اولين گروه‌هايي بودند كه پاي ركاب شما آمدند و تا اكنون هم پرشمار و باانگيزه در صحنه حاضر بوده‌اند..

 

دعوت از همه براي آمدن به ميدان سرود

 

آقا مثل هميشه صحبت‌هايش را با اظهار خرسندي و رضايت از حضور در اين جلسه آغاز مي‌كند و حركت شعر كشور را در سال‌هاي اخير و در مقايسه با گذشته يك حركت رو به رشد مي‌خواند. سپس يادي از حميد سبزواري مي‌كند و چند كلامي دربارة نقش و جايگاه او در شعر انقلاب سخن مي‌گويد. آقا ضمن اشاره به سرودهاي پرتعداد و تأثيرگذار و فراگير سبزواري، سرود را يكي از تأثيرگذارترين انواع شعر مي‌داند و به نقش فرهنگي و اجتماعي آن هم توجه مي‌كند. آقا تأكيد مي‌كند كه ما به سرود نياز داريم و از همه مي‌‌خواهد در اين زمينه به ميدان بيايند. آقا مثل سال‌هاي پيش باز هم يادآور مي‌شود كه شاعر يك سرماية ملي و ذخيره‌اي ارزشمند است و در ادامه مي‌گويد شعري كه نسبت به مسائل جاري كشور هيچ موضعي نداشته باشد، شعر زنده نيست و در توضيح موضع‌مندي در شعر مثال‌هايي مي‌زند تا آن را از معناي محدود و سياسي خود خارج سازد. آقا توضيح مي‌دهد كه حتي يك غزل عاشقانه هم مي‌تواند در خود جان‌مايه‌هاي هدايت را داشته باشد.

 

شمشيري كه مدت‌هاست آقا كشيده است

 

حتي  يك يا دو بيت در يك غزل مي‌تواند آن‌ را از شكل خنثي و بي‌تفاوت خارج سازد. آقا براي مثال به شعر شيخ زكزاكي يا ديگر موضوعات روز جامعه و جهان اشاره مي‌كند و ترجمة اين دست از آثار را يك امر ضروري مي‌داند. آقا همچون اثناي جلسه تصريح مي‌كند كه بايد اين نوع شعر ترويج شود و به نهادهاي مسئول دستور مي‌دهد در حمايت و ترويج اين آثار بكوشند. آقا با تعجب مي‌گويد متأسفانه گاهي مي‌بينيم كه عكس اين اتفاق مي‌افتد و به جاي تجليل و ترويج يك شعر متعهد و ارزشمند، از آثار و شاعران غير متعهد تجليل مي‌شود. آقا با اشاره به حضور جدي کشور در عرصة‌ جنگ نرم و نبرد فرهنگي، در پاسخ به كساني كه مي‌گويند ما حاضریم سینه‌مان را در برابر دشمنان شما سپر کنیم، می‌گوید كار ما از اين مراحل گذشته است. من خودم شمشير كشيده‌ام و مشغولم! دارم از چپ و راست می‌زنم! آقا در توضيح اهيمت لفظ و پرداخت كلام به خاطرة زيبايي از اميري فيروزكوهي اشاره مي‌كند و با ذكر اين خاطره حال و هواي جلسه را تغيير مي‌دهد. جمعيت كه از شنيدن اين خاطرة جالب به وجد آمده است، تا لحظاتي با خنده و همهمه به آن واكنش نشان مي‌دهد.

 

دستور صريح به وزير براي حمايت از مجموعه‌هاي مردمي و فني

 

آقا در ادامه با انتقاد از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي رو به وزير مي‌كند و مي‌گويد من ديگر اميدي ندارم كه از آنجا آبي گرم شود. آقا مي‌گويد كه گزارش‌هايي از كارهاي شما به ما مي‌رسد و شنيده‌ايم كه داريد شاعر تربيت مي‌كنيد. ولي اين‌ها كار شما نيست. اين كارها را به مجموعه‌هاي مردمي و فني مثل شهرستان ادب بسپاريد. آقا به وزير دستور مي‌دهد كه به جاي هزينه در بخش‌هاي ديگر، از اين‌ها حمايت كند. در پايان آقا باز هم ترويج و نشر كارهاي ارزشمند را ضروري مي‌داند و براي همه آرزوي موفقيت مي‌كند. بعد از پايان صحبت‌هاي آقا همه از جا برمي‌خيزند. گروهي براي ديدن دوباره و از نزديك آقا و گروهي براي تازه كردن ديدارهايشان با يكديگر. در چشم هر كه مي‌نگرم برقي مي‌بينم كه مي‌گويد امشب يكي از شب‌هاي خاطره‌‌انگيز عمرش بوده است. برخي‌ها به زبان هم.

 



-