گفتم دستم به خون بختیار آلوده نیست ولی او را خائن میدانم/ وکیلم در دفاعیه نوشت موکلم را فقط به دلیل اینکه مسلمان بود محکوم کردهاید
گروه تاریخ-رجانیوز: نیمه مردادماه ۱۳۷۰ بود که شاپور بختیار آخرین نخستوزیر رژیم شاهنشاهی در خانه اش در پاریس کشته شد. بختیار در سالهای پس از انقلاب موفق شده بود با اعتباری که نزد دشمنان جمهوری اسلامی و سازمانهای اطلاعاتیشان داشت حمایت آنها را جلب کند و به این ترتیب توانسته بود بخش مهمی از اپوزیسیون ضدانقلاب را با محوریت خود سازماندهی کند.
به گزارش رجانیوز به همین خاطر بود که ضدانقلاب از همان ابتدا انگشت اتهام این قتل را به سوی جمهوری اسلامی نشانه رفت و این آغازی بر سیاسی کردن این پرونده بود. مدتی بعد سه ایرانی به جرم ارتباط با این قتل دستگیر شدند. اپوزیسیون با تبلیغات حداکثری میکوشید قتل را طراحی حکومت ایران و سه ایرانی دستگیرشده را مامور اطلاعاتی ایران معرفی کند. سیدمسعود هندی رئیس وقت دفترصدا و سیمای جمهوری اسلامی در فرانسه یکی از این سهنفر بود. هندی در دادگاهی سیاسی که باتوهینهای خانواده بختیار و سایر سلطنتطلبان همراه بود به زندان محکوم شد و نهایتا در نیمه دهه هفتاد آزاد شد.
هرساله همزمان با سالگرد قتل بختیار رسانههای ضدانقلاب و دشمنان جمهوری اسلامی با آب و تاب به بازخوانیِ سیاسی این پروندهی سیاسی میپردازند و میکوشند با تقطیع واقعیات و بزرگنمایی و کوچکنمایی بخشهای مختلف این پرونده، روایت مطلوب خود را ارائه کنند.
آنچه در ادامه میخوانید گفتگوی سال گذشته نشریه رمزعبور با سیدمسعود هندی درباره ناگفتههای رسیدگی این پرونده در دادگاه فرانسه و فشارهای آشکار و پنهان برای انتساب این قتل به جمهوری اسلامی است.
شما از چه سالی در فرانسه بودید؟
از سال 1974 در فرانسه بودم. وقتی امام به ایران تشریف آوردند، من هم در معیت ایشان به ایران آمدم. لیسانس سینما و فوق لیسانس هنرهای تجسمی داشتم و کارم به تلویزیون میخورد. به صدا و سیما رفتم و امتحان دادم، قبول شدم و در سال 1358 رسماً کارمند صدا و سیما شدم. بعد هم مرا به فرانسه فرستادند و از سال 1359 رئیس دفتر صدا و سیما در پاریس شدم و تا آخر سال 1365 در آنجا بودم.
چه شد که درگیر این پرونده و دستگیر شدید؟
من اصلاً روحم هم از این قضایا خبر نداشت. دوستی به نام حسین شیخ عطار که از دوستان قدیمیام و از بچههای تلویزیون بود و بعد رفته بود مخابرات، به من گفت دو تا از دوستانش میخواهند به فرانسه بروند و از شرکت شما لوازم الکترونیک بخرند. طبق معمول که برای همه ویزا میگرفتم، از شرکتم ویزا گرفتم. مگر میشود که من میدانستم یک نفر میخواهد برود و چنین کاری را بکند، با نام خودم، از شرکت خودم و با امضای خودم application پر کنم و بگویم شما برو…
اتهام اصلی شما چه بود؟
شراکت در قتل، چون در زمان وقوع قتل که در آنجا حضور نداشتم. یک ماه بعد رفتم.
فقط برای این دو نفر ویزا گرفتید؟
نه، برای دهها نفر. اسامی همه آنها آنجاست. این را در دادگاه هم گفتم که تا حالا برای بیش از 30 نفر ویزا گرفتهام. خودم یک شرکت به نام «رایان الکترونیک» داشتم و خودمان برای شرکتهای مختلف خرید میکردیم. شرکت سیفکس که برای اینها ویزا فرستاده و رسماً هم فرستاده، به اعتبار من فرستاده بود، اما به این عنوان که اینها میخواهند یک کار تجاری کنند. و الا مدیرعاملی که دارد با زن و بچهاش در آنجا زندگی میکند، چنین ریسکی نمیکند! کدام آدم عاقلی چنین کاری میکند؟ اما دادستان در دادخواستش این را نگفت. گفت: «آقای هندی! درست است که شما احتمالاً نمیدانستی اما اگر هم میدانستی، میرفتی آنجا و میگفتی نمیدانستم که قهرمان برگردی. ما نمیگذاریم.» گفتم: «آخر این چه قهرمانی است؟» گفت: «نه، شما با فرهنگ ما آشنا بودی. به قوانین ایران هم آشنا هستی. گفتی در اینجا امکان ندارد بتوانند بدون هیچی مرا محاکمه کنند، اما ما برای این هم ماده داریم.» منظورش ماده «علم قاضی» بود. میشود طرف هیچ کاری نکرده باشد اما رأی بدهند و بگویند انجام داده است. به این میگویند علم قاضی. اگر محکوم میشدم، شراکت در قتل محسوب میشد و مجازاتش 20 سال حبس است.
پیش از این پرونده هم دستگیر شده بودید؟
من هر وقت به فرانسه میرفتم و برمیگشتم، احساس میکردم همیشه عدهای مرا تعقیب میکنند، مخصوصاً بعد از قتل برادران اویسی. آنها فکر کردند من در خیلی از این چیزها دست دارم و در آن روز مرا دستگیر کردند و یک روز هم در زندان بودم. بعد از طرف صدا و سیما با وزارت امور خارجه تماس گرفتند و سفارت فرانسه در ایران را که در آن موقع در حد کارداری بود، پیگیر شد و بالاخره مرا آزاد کردند.
ظاهراً شما در دادگاه انیس نقاش هم حضور داشتید؟
بله، در دادگاه ترور اولیه شاپور بختیار که عدهای آمده و موفق نشده بودند، به عنوان خبرنگار حضور داشتم و نسبت به اراجیف بختیار ملعون اعتراض میکردم. او بد و بیراه میگفت، در صورتی که اجازه نداشت.
به چه کسی بد و بیراه میگفت؟
به ساحت مقدس حضرت امام توهین میکرد، من هم بلند میشدم و اعتراض میکردم و مرا از دادگاه بیرون میکردند. قانونی برای این قضیه داشتند و میتوانستند این کار را بکنند اما روزنامهها نوشتند که من داد زدم. من آنجا گفتم ایشان در ظرف 33 روز صدارتش در ایران، پنج هزار نفر را کشته است و این حرفم تیتر درشت روزنامه «لومتن» شده بود. «لومتن» یعنی صبح. نوشته بودند ریشوی معروف آمد و گفت فلان کس پنج هزار نفر را کشته است.
در پرونده قتل بختیار چه مدت از قتل گذشته بود که شما آمدید؟ تا آن موقع چه کسی دستگیر شده بود؟
دو شب بعد از کشتهشدن بختیار، یکی از دوستانم به نام جهانگیر مهرانی که تاجر بود، در ویلایش توسط زنش کشته شد. برادرم به من زنگ زد و گفت جهانگیر مهرانی همان جهانگیر مهرانی خودمان است که در روزنامه نوشته تاجر ایرانی است و او را کشتهاند؟ گفتم نمیدانم. رفتم دیدم اوست. رفتیم جسد را گرفتیم و روز جمعه هم به بهشت زهرا(س) بردیم. خیلی بیتابی میکردم. یک ماه از قتل بختیار گذشته بودکه به فرانسه رفتم. فقط وکیلیراد را دستگیر کرده بودند. موقعی که با خانوادهام وارد فرانسه شدم، کاملاً احساس کردم تحت نظر هستم. ما اصلاً آمدیم که برویم سوئیس زندگی کنیم و حتی من مرخصی بدون حقوق بودم. یک نفر از من پرسید: «مگر شما آدم مشهوری هستی؟» جواب دادم: «نه اینطور که شما میگویید. چطور مگر؟» گفت: «پشت سرت را نگاه کن.» یعنی اینقدر قضیه مشهود بود.
در فرودگاه؟
بله، در فرودگاه تا بیرون. چون تعدادمان زیاد بود، به Flat Hotel که خانههای سوئیتی دارد، رفتیم. آن روزها میدانستم بالاخره یک اتفاقی برایم خواهد افتاد و به همسرم گفتم اگر برایم اتفاقی افتاد، شما بليت بگیرید و بروید. اما هیچ کس راجع به این مطلب صحبتی نکرد تا روزی که روزنامهای به نام «ایران» را که چاپ انگلستان است و به فارسی چاپ میشود، دیدم که اسم مرا در آن نوشته بودند و فهمیدم بزودی خبری خواهد شد.
چطور دستگیر شدید؟
روزی که به هتل حمله کردند، خیلی بد ریختند. درست مثل حمله آتیلا. اول از همه در را که باز کردم، فردی که آن طرف در بود، پایش را محکم روی پایم گذاشت و گفت: «آقای هندی هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «فقط فرانسه حرف میزنی، نه فارسی.» گفتم: «بستگی دارد.» چون میدانستند همسرم محجبه است و پلیس مرد اجازه ندارد به او نزدیک شود، یک خانم هم با خودشان آورده بودند که پلیس بود و اسلحه هم داشت. پسر بزرگم 12 سال و بچه کوچکم هفت ماه و نیمش بود. آنها بالشها، لحافها و تشکها را پاره کردند و پشت تلویزیون را کندند. البته مال دولت خودشان بود. بعد پرسید: «چرا اینقدر کت و شلوار داری؟» جواب دادم: «نیاز داشته و خریدهام.» بعد سؤال کرد: «چقدر پول نقد داری؟» پاسخ دادم: «هر چقدر دلت بخواهد. چقدر میخواهی؟» گفت: «نه، منظورم این پولها نیست. کلاً چقدر پول داری؟» گفتم: «به تو چه؟» با همین لحن گفتم. گفت: «گستاخانه حرف میزنی.» گفتم: «گستاخ تویی. حکمات کو؟» حکماش را دیدم. همسرم فارسی صحبت کرد. دیدم آن مردک به او ترشرویی کرد. گفتم: «یک بار دیگر به خانم ترشرویی کنی، کتک میخوری. میخواهم با خانمم فارسی حرف بزنم. میخواستید مترجم فارسی با خودتان بیاورید.» حتی همه پنجرهها را بستند که مثلاً یکمرتبه خودم را به بیرون پرت نکنم.
فردی که مرا بیرون آورد، دم در آسانسور گفت: «میدانی چرا تو را گرفتهایم؟» گفتم: «بله، به خاطر قتل بختیار.» گفت: «خوب است خودت هم میدانی.» گفتم: «اشکال ندارد.» مرا که از پلهها پایین آوردند و از هتل بیرون بردند، دیدم حداقل 30 نفر پلیس ضد شورش مسلح روی پشتبام و همه جا هستند. مرا سوار ماشین کردند و دو نفر لباس شخصی دو طرفم نشستند و مرا به قسمت جنایی دادگستری بردند. دو تا عکس برایم آوردند. البته عکس اینها را در روزنامه کیهان انداخته بودند، اما اسامی را نمیشناختم. عکسها را نشانم داد و پرسید: «اینها را میشناسی؟» گفتم: «نه! کسی اینها را به من معرفی کرد.» گفتم حسین شیخ عطار اینها را پیش من فرستاد.
یادم است پس از دستگیریام هر کسی را که در آن مدت ملاقات کرده بودم، به دادگاه احضار کردند. حدود 43 نفر را برای دادگاه من احضار کردند، چون قبلاً در آنجا دانشجو بودم و رفقای زیادی داشتم و میرفتم و ملاقاتشان میکردم.
گفتید برای اینها ویزا گرفتهام و در روزنامه خواندهام که فامیلیشان این است؟
در روزنامه چیز دیگری نوشته بودند. من علی وکیلیراد را که نمیشناختم. عکسهایشان را هم که ندیده بودم که بدانم آنها هستند، برای همین هم راحت به فرانسه آمدم. چون اینها به من میگفتند اگر میدانستی که این جور است، چرا به فرانسه آمدی؟ تو که میدانستی دستگیر میشوی. در حالی که من اسامیشان را شنیده بودم و عکسهایشان را که ندیده بودم. فقط خوانده بودم علی وکیلیراد.
بعد عکس شیخعطار را آوردند و گفتند از بچههای تلویزیون است و تلهکام کار میکند و اینجا آمده است و امریکا میرود. گفتم بله همین است. درشت در روزنامهها زدند: مشاور اکبر هاشمی رفسنجانی.
چه کرده؟
از آقای هندی برای این دو نفر درخواست ویزا کرده است. این قضیه را به مشاور هاشمی رفسنجانی بستند و فکر کردند یک دانه درشت را ردیابی کردهاند. من مطمئن بودم اینها تا آخر دادگاه روی این کار میکنند که این مسأله را بزرگنمایی کنند و بگویند که شیخ عطار نفردوم بوده است. میدانستم مرا رها نمیکنند که به خانهام بروم. اینها دنبال دانه درشت میگشتند.
یک بار یک روزنامه آوردند و گفتند این را نگاه کن. دیدم درشت نوشته است سومین قتل آقای هندی، جهانگیر مهرانی. همان آقای مهرانی که گفتم کشته شده است، فکر میکردند دستور قتل او را هم دادهام.
یعنی گفتند سه نفر: بختیار، منشیاش و آقای مهرانی! زنش را که به زندان میآورند، از او سؤال میکنند او را میشناسی؟ میگوید بله، میشناسم. آدم شوخطبع، مهربان و عاشق جهانگیر بود و مثل برادر بودند. به چیزی که میگفت، مؤمن بود. دست و دلباز بود. خیلی هم وضع مالیاش خوب بود و نیاز نداشت شما به او پول بدهی که جاسوسی کند. در حالی که برایش چیز دیگری نوشته بودند که بگوید، اما او این را نوشت. دیگر قضیه جهانگیر مهرانی کات شد و کنار رفت.
قبل از این هم در ماجرای کشتهشدن اویسی که مرا گرفته بودند، در روزنامه لیبراسیون مقالهای نوشته بودند با عنوان «چشم امام». در آن چند روزی که مرا گرفته بودند، این مقاله را نوشته بودند. «چشم امام» دو معنی دارد. یکی جاسوس امام، یکی هم اشاره به مسئولیت من در صدا و سیما.
در دستگیری پرونده بختیار هم اینها تو را تهییج میکردند که چیزی را که میخواهند بگویی. یعنی تو چیزی برای از دست دادن نداری و همین جا میمانی، پس بگو. بالاخره من هم 6 تا بچه داشتم و همه اینها دست به دست هم میدهند و تو وسوسه میشوی. سه سال هم میگذارند آنجا بمانی و 22 ساعت انفرادی در شبانهروز آدم را داغون میکند. اما من با امام بیعت کرده بودم و معلوم بود چنین حرفی نمیزدم.
شما که دستگیر شدید، جوسازی شدیدی از طرف منافقین و اطرافیان بختیار صورت میگیرد. کمی درباره این فضا توضیح دهید.
در سال 65 از روزنامه پاری مارچ زنگ زدند و با من مصاحبه کردند. موقعی که کوفمن را گرفته بودند. چون اینها که میخواستند با پنج گروگان، پنج نفری را که در لبنان گرفته بودند عوض کنند. یکیشان ژان پل کوفمن، خبرنگار فرانسوی بود. همسرش آمد و گفت آقای هندی! یک نامه دارم که شما خدمت امام بدهید. شوهر من بیگناه است. -چون کوفمنها یهودی هستند- گفت شوهرم یهودی نیست، بلکه از کاتولیکهای خیلی سخت مؤمن است و شما این را لحاظ کنید. این جوری نیست. نامه را به آقای معیری دادم. اینها به جای اینکه خوب برداشت کنند، بد برداشت کردند. من در این باره مصاحبه کردم و گفتم نیاز ندارد ما این کارها را انجام بدهیم، چون اگر این کار را بکنیم، بین دو کشور اختلاف میافتد. در حالی که الان شرایط جوری است که دو کشور به هم نزدیک شوند. چه کسانی نمیخواهند نزدیک شوند؟ منافقین!
این مصاحبه چه زمانی بود؟
بعد از اینکه اینها آن پنج نفر را آزاد کردند. یعنی حدود دو سال قبل از قتل بختیار. من در آن مصاحبه گفته بودم منافقین در ماجرای شهادت شهید بهشتی بمب گذاشته بودند. چقدر ترور کردهاند و خلاصه همه را گفتم. که بچهها گفتند فلانی! با این حرفها که میزنی، امکان دارد تو را در پاریس ترور کنند. گفتم اشکال ندارد.
بعد در دادگاه بختیار، کاظم رجوی برادر مسعود در دادگاه آمد و ادعا کرد امام دو میلیون دلار به حسابم ریخته و من در آنجا برای ترور برادر مسعود رجوی با بنز پیدا شدهام. اما من در مصاحبه با پاری مارچ همه مسائل را گفته بودم. در دادگاه هم اینقدر از این حرفها گفتم که همین کاظم رجوی در دادگاه گفت این حتی در تریبون دادگاه هم دارد مجاهدین را میکوبد.
شما در دادگاه در هنگام محاکمه هم علیه بختیار صحبت میکنید و ظاهراً با عکسالعمل شدید خانواده او هم مواجه میشوید. لطفاً توضیح دهید که دقیقاً چه گفتید و عکسالعمل آنها چه بود؟
گفتند شما از اینها کینه داشتی، چون وقتی میگویی «آقای خمینی» بعدش میگویی «درود خدا بر او باد»- تعبیری فرانسوی به کار میبردم که معنیاش این بود- مثلاً میگفتم حضرت عیسی «درود خدا بر او باد» و برای امام هم همین را میگفتم.
گفت شما از بختیار کینه داشتید، به خاطر همین او را کشتید. گفتم آخر بختیار کسی نبود که از او کینه داشته باشم. او خودش داشت میمرد، اما به نظر من بختیار خائن است و شما هم تصدیق میکنید. بعد قاضی گفت بله، بفرمایید. چه میخواهید بگویید. گفتم آقای میتران تا سال 1982 روی قبر مارشال پتن دسته گل میگذاشت. همه گفتند بله. پرسیدم از چه زمانی نگذاشت؟ موقعی که دو فیلم ساختیم به نام مارشال پتن خائن و گفتیم او بود که درهای پاریس را به روی رایشسوم (هیتلر) باز کرد.- من جو یهودی آنجا را میشناختم- گفتم بدترین بنده خدا را که به او میگویید هیتلر؛ آن موقع بچههای پاک و معصوم را از بغل مادرهایشان بیرون کشیدند و به دست S.Sها دادند. وقتی اینها را میگفتم، همه خبرنگارها عین جت تند تند مینوشتند و یکمرتبه جو 180 درجه تغییر کرد.
گفتم در زمان بختیار کودتای نوژه بود که به شما ارتباط ندارد و یک جریان داخلی بود و در جریان آن دهها افسر هم اعدام و هم فراری شدند و به کشورهای دیگر رفتند و در جاهایی مثل پمپ بنزین کار کردند. اما هیتلر ما «صدام» بود. این بختیار رفت با هیتلر ما دست داد. سه ایستگاه رادیو هم داشت. از همین خوانندههای مجلات سؤال میکنم. او که رفت و حساسترین نقاط مملکت ما را لو داد که آنجاها را بزنید. آن وقت ایشان وطنپرست بود؟ وقتی این حرف را زدم، همه چیز به هم ریخت و از فردای آن دیگر هیچ خبری در روزنامهها نمیدیدید. رادیو هم همینطور. یکمرتبه جو عوض شد و گفتند دادگاه سه روز تعطیل است.
عکسالعمل خانواده بختیار بعد از این حرفها چه بود؟
در آن لحظه نوهاش که دختر کوچک 8-7 سالهای بود، بلند شد و به من تف کرد. عروسش هم مدام دستش را به نشانه تهدید برایم تکان میداد. عروسش دائماً حالت تهدید داشت. چون جلوی من مینشستند که چشمم دائماً به اینها بخورد. من گفتم دست من آلوده به خون پدر شما نیست. اصلاً سنخیتی با ایشان ندارم، اما ایشان از نظر ملت ما خائن است، مثل مارشال پتن که از نظر شما خائن است. روی کلمه خائن هم تکیه میکردم. گفتم خیانت بختیار هم مبرهن است. آنجا زندگی میکرد، بعد به پاریس آمد و اینجا برایش بهشت شد. گفتم هر کاری دلشان میخواهد میکنند و بعد میآیند اینجا. که بعد روزنامههای آنجا در برابر حرف من تیتر زدند «پاریس، بهشت تروریستها»
باور کنید این 5 هزار نفری را در مدتی که ایشان در ایران بود کشت، گفتم بچههای ما در ایران قبل از انقلاب یک تیر و کمان هم نداشتند. تمام در و دیوارهای ما پر از پنجههای خونی بچههای ماست که نوشتهاند بختیار، نوکر بیاختیار.
در دادگاه گفتید؟
بله، گفتم ایشان دستور کشتن 5 هزار نفر را داده است. نباید میمرد؟ که دخترش تف کرد و گفتم پدرت خائن است. گفتم خائن را هم به شما میگویم. به آنها هیچ ارتباطی ندارد. گفتم جنگ ایران و فرانسه. گفت موسیو! اشتباه کردی. جنگ ایران و عراق. گفتم نه! جنگ ایران و فرانسه. شما به صدام کمک کردید. وزیر امور خارجه شما در سال 1982 به عراق سوپر اتاندارد هدیه داد. فیگارو هم نوشت دیگر این اطلاعات را از کجا آورده است؟
پسر بختیار هم در دادگاه بود؟
بله، «گی بختیار» هم بود. او خودش رئیس پلیس «16» بود، چون پاریس تکهتکه است، او زمان قتل پدرش رئیس پلیس شانزهلیزه بود که از او گله میکنند که تو محافظ پدرت بودی. چطور اینها آمدند و بیخبر او را کشتند، چون اولش شاکیان به پلیس فرانسه گفتند که شما با این سه نفر تبانی کردید، در حالی که واقعیت امر این نبود.
گویا راجع به سلمان رشدی هم در دادگاه حرفهایی زده شده بود؟
بله، آن زمان هم سلمان رشدی با محافظ این طرف و آن طرف میرفت و سخنرانی میکرد. من گفتم من در عمرم مورچه را هم لگد نکردهام، اما سلمان رشدی را میکشم. گفتم اگر قرار باشد سر سلمان رشدی را ببُرند، من این کار را با جان و دل میکنم، چون کلید بهشت است. فردای آن گفتند او کینه دارد.
آنها میگفتند چون امام خمینی حکم کشتن سلمان رشدی را داده است، قتل بختیار هم در همین راستاست. جواب شما چه بود؟
گفتم این حکم قرآن است که اگر کسی به ساحت مقدس حضرت رسول(ص) توهین کند و با اراده این کار را انجام بدهد، حکمش مرگ است. اگر میخواهید آیهاش را هم برایتان میآورم. چیزی نگفت و خاموش ماند. به برادرم گفته بودم میشود این آیات شیطانی را بخری و برایم به زندان بیاوری؟ بعد گفت از هر مغازهای که خواستم بخرم، به من نفروختند، بالاخره آخرین مغازهدار مرا پشت مغازه برد و کتاب را به من داد. برادرم محاسن و قیافه حزباللهی داشت و فروشندهها ترسیده بودند. بالاخره خرید و آورد. من این کتاب را در سلول میخواندم و گریه میکردم. در فصل 6 کتاب به همسر مکرم حضرت پیغمبر(ص) خیلی توهین کرده است. [به گریه میافتد] در دادگاه گفتم: قسم جلاله میخورم نه آنهایی که طرفدار هستند کتاب را خواندهاند، نه آنهایی که نیستند و مخالف هستند. هر دو گروه این کتاب را نخواندهاند، ولی من این کتاب را خواندهام. 640 صفحه است و به فرانسه هم ترجمه شده است. فقط فصل 6 این کتاب را برایتان میخوانم. به رئیس دادگاه گفتم: «اگر به پدر شما که سیطرهاش از خانه شما بیرون نیست، چنین توهینی میشد، آن فرد را اعدام میکردید. من نمیگویم در دنیا یک میلیارد و خردهای مسلمان است. میگویم 100 میلیون مسلمان. شما قبول دارید که 100 میلیون طرفدار پیغمبر ما هستند؟ اگر آدم ملعونی بیاید و آشغالی مثل این را بنویسد و به اعتقادات 100 میلیون نفر توهین کرده باشد، باید 100 میلیون بار بمیرد که میمیرد.» بعد از این حرفها دو سال او را به فرانسه دعوت نکردند. سریع بخشی از فصل 6 را به فرانسه نوشتم و دست علی آهنی دادم و گفتم این را به دست وزیر امور خارجهشان بده و بگو شما که وقت نداری کل کتاب را بخوانی، همین یک قسمت را بخوان ببین چه نوشته است. این ملعون را به فرانسه راه ندهید.
چند نفر در دادگاه بودند؟
موقعی که کیفرخواست را میخواندند، فقط 200 نفر ضد انقلاب یک طرف نشسته بودند. از تمام گروهها نشسته بودند. مثلاً گروههای 20-10 نفری. به عنوان مثال شاکری که جانشین بختیار شده بود با تمام عواملش آمده بود. تمام طرفداران بختیار بودند. خود خانواده بختیار حدود 50 نفر بودند. خانواده سروش کتیبه منشی بختیار و نامزدش هم همینطور. تعداد بیشماری جمعیت بودند. روزهای کیفرخواست نه، ولی روزهای معمولی میآمدند و آنجا مینشستند. ما که در قسمت متهمین بودیم تا احیاناً رویمان را به سمت آنها میکردیم، یکی از آنها انگشت اشارهاش را به علامت تهدید نشان میداد. یعنی مثلاً اگر بیایی بیرون، چنین و چنانت میکنیم. یک نفر هم از صدا و سیمای ایران در دادگاه مینشست.
در آن زمان در فضای دادگاه و رسانهها تلاش شد قتل بختیار را یک ترور سیستماتیک از طرف جمهوری اسلامی القا کنند؟
بله، با مصاحبههایی که با تمام اپوزیسیون در خارج از کشور انجام میدادند، سعی میکردند این جو را ایجاد کنند.
این مسأله در بازجویی از شما چطور مطرح میشد؟
اینها میگفتند در سری اول ترور ناکام بختیار هم دو نفر ایرانی بود و شما در لبنان در ترور ید طولایی دارید. نظرتان چیست؟ گفتم نظر خاصی ندارم، چون اصلاً نمیدانم قضیه چیست. آن روز هم که در دادگاه ترور ناکام بختیار بودم، خبرنگار بودم. گفت نه! شما را سه مرتبه از دادگاه بیرون کردند. گفتم رئیس دادگاه فکر میکرد نباید حرف میزدم و بیرونم کرد. گفت نه شما آنجا خیلی توهین کردی، من شما را بیرون نکردم. گفتم آخر شما خیلی آدم مهربانی هستید. به هر حال الان هم اگر مرا بیرون کنید، حرف خودم را میزنم. من یک آدم مذهبی هستم و مذهبم هم با مطالعه بوده است و چون اعتقاد دارم «النجاه فی الصدق»، میدانم چه دارم میگویم. نه به قول شما خمینیست هستم نه رفسنجانیست. در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدهام و یک آدم مذهبی و یک مسلمانم. بیشتر از این هم نیستم.
وکیلم هم در دفاعیه نوشت موکل من آقای هندی را فقط به دلیل اینکه مسلمان بوده، محکوم کردهاید. البته چیز زیادی نمیتوانست بگوید، چون آنها حکم را داده بودند. اول 14 سال دادند، بعد شد هفت سال.
اتهام شما را دقیقاً چه چیزی میگفتند؟
میگفتند درست است از ویزای شما استفاده نشده، اما شما جاده صافکن بودی، یعنی دو ویزا که آمد، این دو نفر فهمیدند در لیست سیاه نیستند و چون نیستند، به ترکیه رفتند و از آنجا دو ویزا گرفتند و به فرانسه آمدند، اما فهمیدند شناخته شده نیستند.
میگفتند با ویزای شما تا کجا رفتند؟
تا هیچ جا. اصلاً از آن دو ویزا استفاده نشده بود. برای همین دادگاههای فرانسه با این همه ادعای دموکراسی و استقلالشان هیچ کدام استقلال نداشتند و همه چیز تبانی بود و من کاملاً بیگناه بودم. خودشان گفتند پرونده شما سفید است و بیگناه هستی و هیچ سوابقی نداری که مثلاً جریان برادران اویسی و این و آن بوده است و همیشه دنبالتان بودهایم. اول گفته بودند این هیچ کاره است، بعد بروگی گفته بود نه، این بالاترین پست را در نظام جمهوری اسلامی دارد، چون تلفن آقای فلاحیان در جیبش بوده است. من گفتم در اینجا مسئول صدا و سیما بودهام و باید با کسی تماس میگرفتم و او رئیس وزارت اطلاعات بود. یعنی شرحی برای گفتن داشتم. چیزی که اینها میگفتند، این بود که باید به ما بگویی چه کسی شما را فرستاده است. گفتم حسین شیخعطار مثل آن 30 نفری که برایشان ویزا گرفتم، دو نفر را به من معرفی کرد. این دو نفر هم جزو آن 30 نفر بودهاند، اگر من میدانستم دو نفری که برایشان ویزا گرفتهام آدم کشتهاند، میآمدم فرانسه؟ دادستان گفت آقای هندی! اینجور که شما میگویی، نیست. شما با این هوش و استعدادی که اینجا ایستادی و داری حرف میزنی، همین جوری که نیامدی، چون اگر فقط دو روز میگذشت و ما برای شما حکم دستگیری بینالمللی میفرستادیم، چون برای جمهوری اسلامی پروتکل نداریم، شما را نمیفرستادند.
و این یعنی جمهوری اسلامی محکوم بود.
بله. -حرفش این بود. چون راهی هم نداشت و نمیتوانست بگوید شما را نمیشناسم- گفت چون فقط 10 سال به نام صدا و سیما به شما ویزا داده بودیم، لذا شما بیآنکه سوار هواپیمای خطوط هوایی خودتان شوید، سوار لوفتهانزا میشوید و برای اینکه عادیسازی کنید، خانم و بچههایتان را هم آوردهاید. 13-12 روز هم خیلی عادی میرفتی دوستانت را میدیدی، گردش میرفتی، بچههایت را به پارک و سینما میبردی و هیچ کار غیر عادی انجام ندادی. ما این خیلی عادی بودنت را غیرعادی میدانیم که این همه آدم دنبالت بوده باشند و شما خیلی عادی بگردی. گفتم اینها قبلاً هم بودهاند، اما این دفعه اضافه شدهاند. یعنی آنها هر چه میگفتند، جواب برایشان داشتم. یک جا گیر کردند که گفتند شما به آقای وکیلیراد یک تلفن دادی، گفتم اینطور نیست و 6 تا تلفن دادم. شما صفحه 36 را نگاه کن. همینطور که ورق میزد، صدا در آمفی تئاتر میپیچید. به صفحه 36 رسید و گفتم پاراگراف دوم را نگاه کن. نگاه کرد و گفت آره، درست است 6 تا تلفن است. دیگر هیچ چیزی علیهام نداشتند. واقعیت امر این است که چهار نفر هم به نفع من رأی دادند.
از چندنفر؟
از 9 نفر. چهار نفر رأی موافق و چهار نفر رأی مخالف دادند. دادستان رأی موافق داد و محکوم شدم.
در ایام بازداشت پیشنهادی برای پذیرفتن اتهام در برابر وعدههایی مثل پول و اقامت و امثال اینها هم داده شد؟
آنها میدانستند وضع مالیام خوب است. کسی که چهار، پنج تا خانه و ماشین خوب دارد و با چهار، پنج تا بچه به پاریس میآید و در Flat Hotel زندگی میکند و میخواهد دو ماه اینجا بماند و بعد به سوئیس برود و آنجا بماند، به خاطر پول ما کاری نمیکند. اما به قول قدیمیها هر کسی قیمتی دارد. میدانستند به «هندی» نمیتوانند رشوه بدهند. بروگی قاضی پرونده که فوت کرده آدم خوبی بود و لات و لوت و بیمعنی نبود. اما به من میگفت تو میتوانی بمانی و داشت پلهپله پشت مرا خالی میکرد. روزنامه فیگارو را به من نشان داد و گفت ببین در ایران راجع به تو چه نوشتهاند. همانطور که شما هم اشاره کردید، میخواست در جایی ببُرم و بگویم چه کار باید بکنم؟ آنها غیرمستقیم حرفهایشان را میزدند، اما میخواستند من بگویم چه کار میخواهم بکنم. وقتی همسرم را گرفتند، دو شب بچهها را پیش راهبهها بردند. عکس آن دو نفر را به بچهها نشان داده بودند که ببینید عموی شماست! بچهها هم که اصلاً نمیشناختند آنها را و گفته بودند نه. به مادرشان هم که نشان دادند، گفته بود من اصلاً تا حالا اینها را ندیدهام. وقتی همسر سابقم از فرانسه به محمد هاشمی تلفن کرد، آقای هاشمی آشناییش با ما را انکار کرد.
مثل یکی از حواریون حضرت عیسی(ع) بودند که حضرت دو بار او را بوسیدند و گفتند تو دو بار مرا منکر میشوی. ما که این نبودیم، ولی میخواهم بگویم تاریخ همیشه تکرار میشود. خلاصه گفتند 10 سال و فردای آن آمدند دیه بریدند، چون بختیار یک بچه شیرخواره داشت که ما دو نفر باید تا 18 سالگی خرج او را میدادیم. یک رقم نجومی.
بعداً آقای هاشمی، یک پولی دادند. چون من زمانی مشروط میشدم که پروندهام در آن «شور» میرفت. چون اگر بدهی داشته باشی، پروندهات در آن «شور» نمیرود. باید پروندهات صاف باشد که برود در آنجا که امضا کنند این آقا میتواند به کشورش برود.
آقای آصفی که آن موقع سفیر بود، اقدامی نکرد؟
نخیر، اقدامی نکرد. اما آقای دستغیب را حتماً بنویسید. رئیس کنسولی آنجا بود و دو بار به ملاقاتم آمد. یک تسبیح برایم آورد. ورود تسبیح به آنجا ممنوع بود و واقعاً میگشتند. رفتم و با ایشان ملاقات کردم و گفتم میشود تسبیحت را به من بدهی؟ داد. وقتی برگشتم، مأمور زندان پرسید: «این چیست؟» جواب دادم: «تسبیح است. کاتولیکها همه تسبیح دارند.> سؤال کرد: «به چه دردی میخورد؟» پاسخ دادم: «وقتی اعصابت خرد است، یکییکی میاندازی و اعصابت آرام میشود.» گفت: «بده ببینم.» گرفت و چند دانه انداخت و گفت راست میگویی و آن را پس داد. گفتم: «میخواهی پیشت باشد.» گفت: «نه، بیشتر به درد تو میخورد.» مثلاً عید توانستند برایم غذا بیاورند که دو روز غذا را نگه داشتند و گفتند دادیم آزمایشگاه. وقتی آوردند، کبابها خشک شده بود.
در دادگاه شما بودید و علی وکیلیراد و از ایران هم هیچ کس پشت سرتان نبود و خیلی راحت میتوانستید بگویید بله، ایران دستور قتل را به ما داده است!
اسم رئیس دادگاه ایو ژاکوب بود-ژاکوب اسم یهودی است- بیرون که بودیم، به او گفتم: «از همین حالا معلوم است محکوم هستم.» پرسید: «چرا؟» جواب دادم: «چون یهودی نیستم.» به من گفت این آقایی که اینجا ایستاده، اسمش علی وکیلیراد است. اما شما با اسم اصلی او کمال حسینی با این عکس برایش ویزا گرفتی. عکس پاسپورت را به اندازه یک تابلو بزرگ کرده و دور لبها و چشمهایش را خط کشیده بودند و به هیأت ژوری نشان میدادند که این آقا که دارد تکذیب میکند، این عکس همان است. عکس را به من داد و گفت میدانی کارشناسی هم شده است. این عکس همان است و علی وکیلیراد همان کمال حسینی است. گفت شما یک بار دیگر هم گفتی که او را نمیشناسی. برای بار دوم میپرسم. اگر این همان است، میتوانید آزاد شوید. اگر نه باید مجازاتش را بکشید.
در آن لحظه چه حسی داشتید؟
فکر میکنم خدا گاهی گوش آدم را میگیرد و دلش میخواهد تو یک چیزی بگویی. ما خیلی به خودمان نمیگیریم که بگویید شکسته نفسی میکند و این حرفها. اصلاً از این حرفها بلد نیستم، اما میدانم امام را از صمیم قلب دوست داشتم. میدانم با اینکه معصوم نبود، اما اگر به من میگفت خودت را از پنجره به بیرون پرت کن، حتماً این کار را میکردم. اگر میگفت همسرت را طلاق بده، حتماً این کار را انجام میدادم، چون مطمئن بودم ایشان اتصال دارد. به این موضوع ایمان داشتم. میدانستم انقلاب ما همین جوری پیش نیامده و ما انسانهای بسیار ارزشمندی را برای آبیاری این درخت دادهایم و نباید به این سادگی رهایش کنیم.
همه امکانات را داشتم که عکسش را بگویم، یعنی همه امکانات را داشتم که بگویم بله آقا! این همان است، دو تا هم بگذارم رویش و با همان شجاعت هم به ایران برگردم و بگویم 6 تا بچه داشتم و اگر شماها بودید، نمیگفتید؟ همه را میتوانستم چاشنی قضیه کنم.
دادگاه چقدر طول کشید؟
پنج هفته. بجز شنبهها و یکشنبهها.
و شما همه را روزه بودید؟
بله، با اینکه راه دور بود و باید میرفتیم و میآمدیم، روزه را میگرفتم. در دادگاه فرانسه حرف میزدم- چون وکیلم به من گفت اگر فرانسه حرف بزنی، همذاتپنداری ایجاد میشود و امکان دارد در حکم تأثیر بگذارد- بعضی موقعها لغتهایی را میگفتم که خودم نمیدانستم از کجا میآید. مثلاً بهجای اینکه بگویم با او بودم، میگفتم در معیت ایشان بودم. همهاش با این ادبیات حرف میزدم.
فصیح.
بله، بلاغت گاهی از لغتهایی استفاده میکردم که خود فرانسویها استفاده نمیکردند که خود دادستان گفت زبان این آقای هندی از من بهتر است. -چون در دادگاه از شما میپرسیدند به چه زبانی حرف میزنی؟ شما میگفتید فرانسه. پنج کلمه حرف میزدی، اگر مفهوم نبود میگفتند مفهوم نیست، مترجم بیاید، چون دادگاه کلاس زبان نبود که اگر بلد نبودی کسی کمکت کند- یک مرتبه لغتهایی به زبانم میآمدند که خودم نمیدانستم از کجا آمدهاند و میفهمیدم اینجا عبارت سنگین شده است. در روزنامههایشان مینوشتند آقای هندی که با لباس شیک به دادگاه میآمد، از این صحبتها هم میکرد. واقعیت را مینوشتند. مینوشتند توقع داشتیم بیاید بگوید مرگ بر اسرائیل و زندهباد امام خمینی و دیگر حرف نزند، ولی آمد پشت میکروفون و خودش و خانوادهاش را معرفی کرد و گفت چقدر تحصیلات دارم و این جوری است و با این ادبیات حرف زد. میدیدم این جور حرف زدن اثر دارد. بعضیها هم با انصاف بودند و حرفهایم را مینوشتند. ولی خب بعضیها هم جور دیگری مینوشتند. مثلاً در این مقاله که نوشته بود زیاد صحبت میکند، آخرش نوشته بود بالاخره صبرمان زیاد است و شما در یک جایی خودتان را لو میدهید.
اما واقعاً احساس میکردم جریانی خارج از این دادگاه هست که آدم وقتی نگاه میکند، خودش میفهمد که یک خبری هست. یعنی وقتی حکمم را 10 سال زدند و ایران را تبرئه کردند، انگار مرا آزاد کردهاند. یعنی این حس را داشتم. نگفتم چرا من آزاد نشدم یا نگفتم 10 سال!! چون من که نمیدانستم بعداً مشروط میشود و تازه سه سال گذشته بود. یعنی هفت سال دیگر و روزی 22 ساعت در یک اتاق انفرادی مانده. همه اینها شما را تهییج میکند که یک چیزی بگویی.
داشتید میگفتید عکس را به شما نشان دادند و گفتند این علی وکیلیراد همان کمال حسینی است.
گفتم این آقایی که شما میگویید، میتواند شبیه آن آقایی باشد که در ایران بیشتر از یک مرتبه ندیدم. یک اتفاق مهمی هم در طول دادگاه افتاد و آن این بود که خانمی به اسم خانم میر که ایرانی هم بود، در کنسولگری فرانسه در ایران بود و ویزاها را میداد در دادگاه حضور داشت. در ایران با این دو نفر رفتم ویزاها را بگیرم. در دادگاه این خانم گفت آقای هندی را میشناسم، ولی آن دو نفر را نشناخت. یک نفرشان سرحدی بود که معلوم بود نمیشناسد، ولی صاحب عکس را به عنوان وکیلیراد که مورد ادعای دادگاه بود، نشناخت و واقعیت را گفت نمیشناسم. در حالی که من حداقل 50 بار به سفارت فرانسه رفته بودم و معلوم بود مرا میشناسد.
وکیلیراد در دادگاه چه شرایطی داشت؟
حقیقتاً باید این را بگویم که او هم خوب ایستاد. چون ابد یعنی 18 سال. فرقش با من این بود که او مجرد و سنش هم نسبت به من کمتر بود و اصطلاحاً هیچ وابستگیای نداشت. اما او خوب مقاومت کرد. یعنی میتوانست یک کلمه بگوید و همه اوضاع را به هم بریزد.
اتهام آقای سرحدی چه بود؟
اینها از طریق سوئیس آمده بودند. قاضی به او میگفت شما از طریق سوئیس آمده بودی که اینها را نجات بدهی. من دستم را تکان دادم که یعنی میتوانم سؤالی بپرسم؟ شما اهل کجا هستید؟ گفت برایت مهم است؟ پاریس. گفتم الان به شما ماشین بدهند که به شهر «نیس» یا «تور» بروید همه خیابانها را بلدید؟ گفت سؤالتان به موضوع ربط ندارد. گفتم: چطور میشود یک نفر که فارسی را هم به زور حرف میزند (منظورم سرحدی بود) از ایران به پاریس بیاید و بخواهد ما را نجات بدهد؟ آیا چنین چیزی شدنی است؟ آدم در همین مملکت بخواهد به شهر غریب برود، زبان هم بلد است از 10 نفر آدرس میپرسد. چطور میشود یک نفر از ایران به پاریس بیاید و از هیچ کسی هم نپرسد کجا باید برود و تازه بخواهد دو نفر را هم از دست پلیس نجات بدهد.
آقای سرحدی به خاطر اینکه فامیل آقای هاشمی رفسنجانی بود، رویش زوم کرده بودند؟
نه، پاسپورتش را گم میکند و با پاسپورت یک نفر دیگر وارد برن میشود. او را میگیرند و میبینند پاسپورت آبی دارد. پاسپورت سبز سیاسی است، آبی کارمندی و مأموریتی است. وقتی میخواهید به مأموریت بروی، به شما پاسپورت آبی میدهند که راحت ویزا بگیری، ولی وقتی برگشتی، دوباره پاسپورت را از شما میگیرند، چون پاسپورت مال شما نیست. او کارمند سفارت ما در سوئیس بود، آن هم کارمند دون پایه 18 سال یا فوقش 20 سال بیشتر نداشت. خواهرزاده آقای هاشمی بود. خیلی هم پسر خوبی بود. چهره نورانی داشت. از اول تا آخر که پیش شما نشسته بود، تسبیح حضرت زهرا(س) میگفت. کاملاً مشخص بود در زندان نماز شب هم میخواند، چون آدم بالاخره متوجه میشود. بچه روستایی و پسر خیلی خوبی بود. اتفاقاً روز آخر که آزاد شد، گریهاش گرفته بود و میگفت: «آقا سید! شما داری فداکاری میکنی.» گفتم: «کاری نمیکنم.» او را که آزاد کردند، جو آنجا به هم ریخت. همه ضد انقلاب هو کردند. همه را با پاسبان بیرون ریختند. اگر جای دیگری بود، کشت و کشتار میشد و ممکن بود یکی میآمد به ما چاقو میزد. تا حکم را خواندند پنج تا پلیس بالای سر ما آمدند، هر کدام دو متر قد. یکدفعه مرا محاصره کردند که اتفاقی برایم نیفتد.
در نهایت به چندسال حبس محکوم شدید؟
10 سال با دوسوم قطعیت، یعنی 6 سال و هشت ماه.
قطعیت یعنی چه؟
یعنی در این فاصله هیچ کاری نمیتوانید بکنید. کل پاریس را هم سیل ببرد، شما در زندان میمانید.
بعد چه میشود؟
بعد شما مشروط میشوید. مشروط که میشوید، در پروندهتان نباید بدهی وجود داشته باشد. مثلاً یک قاچاقچی بزرگ میلیاردها تومان به گمرک بدهکار است. زندانش که تمام میشود، برای هر یک سالش 100 دلار میبُرند و یک وقت میبینی میلیونها دلار بدهی دارد و اگر نتوانی پول بدهی، باید در برابرش زندانی بکشی.
وقتی دوره محکومیتتان تمام شد، چه شد که آزاد شدید؟
من 11 روز اعتصاب غذا کردم.
چرا؟
دوره زندانم تمام شده بود و باید آزاد میشدم، اما همزمان با مسابقات جام جهانی فوتبال 98 بود و اینها مرا آزاد نمیکردند. 6 سال و هشت ماهم که تمام شد، گفتند شما آزادی. یکشنبه روز آزادیام بود. مثل اینجا جمعه که باید آزاد شوید، پنجشنبه آزادتان میکنند، آنجا هم باید روز شنبه آزاد میشدم. گفتم پس چرا آزادم نمیکنید؟ گفتند باید شما را با هواپیما بفرستیم. گفتم ما ـ یعنی ایران ـ شنبه هواپیما داریم. گفتند نه باید با هواپیمای خارجی بروی. چون اگر با هواپیمای ایرانی بروی، امکان دارد پیاده شوی، ولی آنها بگویند نرسیدی، یعنی برای اینکه بتوانند از کشور ما غرامت بگیرند، تو را مخفی کنند و بگویند نیامدی. ما نمیتوانیم چک کنیم که شما به ایران رسیدی یا نرسیدی. به همین دلیل باید با هواپیمای خارجی بروی. مسابقات 98 جام جهانی بود و هر چه ریشو بود، میگرفتند و ما را نمیتوانستند آزاد کنند و آمدند و گفتند شما باید یک هفته بیشتر بمانی. در تمام دنیا اینطور است که وقتی دوره محکومیتتان تمام میشود، حتی یک دقیقه هم نمیتوانند شما را در زندان نگه دارند و حتماً باید از زندان بیرون بیایی و حتی شده است در قرنطینه نگهت میدارند. مرا در قرنطینه هم نمیتوانستند ببرند.
چرا؟
به خاطر موقعیت مشخصی که داشتم. در نتیجه یک هفته بیشتر نگه داشتند.
غیرقانونی.
بله، خدا را شاهد میگیرم آن یک هفته اگر بگویم بر من دو سال گذشت، دروغ نیست. در هواخوری هم تنها بودم.
اشاره کردید 11 روز اعتصاب غذا کردید؛ چرا؟
اعتصاب کردم که چرا جوابم را نمیدهید.
مگر قرار نبود یک هفته باشید؟
اولش جوابم را نداده بودند. گفتم چرا جوابم را نمیدهید و 11 روز اعتصاب غذا کردم.
بعد از اینکه متوجه شدید باید یک هفته بیشتر بمانید؟
نه، هنوز حکم آزادیام را نداده بودند، اما خودم میدانستم باید آزاد شوم. زندانیها حساب روز آزاد شدنشان را دارند. نامه نوشتم، جواب نامهام را ندادند. به حقوق بشر، ژاک شیراک و هر کسی که فکرش را بکنید، نامه داده بودم که چرا در انفرادی هستم؟ اینها جواب میدادند شما DPS هستید، یعنی زندانی با مراقبتهای مخصوص. یعنی شما نمیتوانید مثل بقیه باشید.
انفرادیتان چه جوری بود؟
یک جای هشت متری، 22 ساعت در سلول. یک ساعت صبح و یک ساعت بعد از ظهر هواخوری. البته شنبهها که فوتبال و پینگپنگ بود، مرا میبردند. اعتصاب غذای تر و خشک داریم. آنجا برخلاف منافقین که اینجا در اوین اعتصاب غذا میکردند و نان خشک را در عسل میریختند و میخوردند، ولی غذای زندان را نمیگرفتند- هیچ کدامشان حتی یک روز هم اعتصاب نبودند- اما در خارج غذا میآوردند و شما میگفتید نمیخورم. میپرسیدند چرا؟ میگفتید اعتصاب غذا هستم. هر روز غذا میآورند و میپرسند میخوری؟ بعد یک کاغذ فرمدار را زیر در سلول به داخل میدهند و میگویند علت اعتصاب را بنویس. مثلاً شما مینویسی من فکر میکنم دوره زندانم تمام شده است، ولی شما جواب مرا ندادهاید. این را میبرند و هر روز صبح بدون استثنا سر ساعت 10 یک پرستار با دو تا دکتر میآیند و از شما خون میگیرند. اگر به اندازه یک ارزن نان خورده باشید، معلوم میشود و میگویند شما اعتصاب غذا نیستی. یعنی نمیتوانی بخوری و بگویی اعتصاب غذا هستم. از روز دوم به شما ویلچر میدهند که اگر خواستی پایین بیایی با آن بیایی و هر دفعه میآیند به تو سر میزنند تا وقتی که بیفتی و بروی زیر سِرم. روز سوم یک پرده جلوی چشم آدم میآید و آدم همه چیز را مشبک میبیند و ضعف شدیدی به آدم دست میدهد و آدم نمیفهمد خواب است یا بیدار. ما چون روزه میگیریم، خیلی به من فشار نیامد. وزنم 62 کیلو شده بود، یعنی تنم یک مرتبه ریخت. خیلی وحشتناک بود. روز یازدهم ورقهام آمد که شما آزادید.
چه جوری مرا بردند؟ ساعت 6 صبح بود که یک مرتبه 4-3 نفر ریختند و گفتند لباس بپوش. چرا قبلاً نگفتند؟ به خاطر اینکه یک وقت ندانی و به کسی بگویی و مثلاً در راه فرودگاه یک مرتبه جلوی ماشین را بگیرند و شما را آزاد کنند و همین داستانهایی که در فیلمهای سینماییشان میسازند. خلاصه دو پلیس شخصی آمدند و مرا سوار بنز کردند و گفتند چون شما آدم محترمی هستی، به شما دستبند نمیزنیم، اما الان داریم به فرودگاه دوگل میرویم، سوار هواپیما میشوی و به فرانکفورت و از آنجا هم با لوفتهانزا به ایران میروی.
ایران در جریان بود که دارید برمیگردید؟
نه، هیچ کس نمیدانست. به آلمان آمدیم و دو نفر پلیس یونیفورم پوش که فرانسه بلد بودند، از ما استقبال کردند و گوشهای رفتیم کنار خانمها و آقایان ایرانی که میخواستند به ایران بیایند. ظاهراً آنجا بود که به سفارت ایران خبر دادند آقای هندی آزاد شده است و دارد با لوفتهانزا برمیگردد. به خلبان گفتند این آقای هندی میآید و در قسمت ویژه مینشیند. وقتی خواست پیاده شود، یک امضا از او میگیرید که آزاد شده است. وقتی آمدم، یک ماشین از طرف وزارت اطلاعات به استقبالم آمده بود. دو رکعت نماز خواندیم و بعد بین جمعیت خانواده رفتیم که به استقبال آمده بودند. فرانسویها یک بدجنسی هم کردند. روزی که آزاد شدم، پس فردایش وزیر امور خارجه فرانسه به ایران آمد. او گفته بود ما یک هدیه به شما دادیم. این آقای هندی هدیه بود. به علی آهنگی، رئیس کنسولگریهای ایران در خارج از کشور در وزارت امور خارجه گفتم: گول این را نخوری. اینها 10 روز هم مرا اضافی نگه داشتند.
بعد از اینکه علی وکیلیراد آزاد شد و به ایران آمد، با او ملاقات کردید؟
بله چندین بار. خیلی بچه خوبی است. موقعی که آمد هم گفت من اصلاً کاری نکرده بودم، یعنی واقعیتش این بود که این بنده خدا در آن قضایا بیگناه بوده، اما گرفتار شده بود. او هم مردانه ایستاد. یعنی در این 18 سال، هر وقت میبرید، میتوانست پرونده را باز کند. اینجور نیست که تمام شده باشد. همین الان میتوانست برود و پناهندگی بگیرد و پرونده را باز کند و بگوید قضیه جور دیگری بوده و ایران محکوم شود. آنها هم از خدایشان است. این پرونده هیچ وقت بسته نیست. یعنی همین فردا اگر من بروم بگویم قضیه اینجور نبوده، از همین جا تا خود پاریس برایم فرش قرمز میاندازند.
عکسالعمل خانواده بختیار به برائت سرحدی و حبس شما چه بود؟
شیرین بختیار وقتی حکم را خواندند، بلند شد و یکی از آن جیغهای بنفش کشید و گفت الان آقای ولایتی دارد به ریش ما میخندد و شما تجارت را بر عدالت ترجیح دادید، یعنی خواستید تجارتتان با ایران به هم نخورد.
بعدها دیگر هیچ وقت از طرف آنها تهدید نشدید؟
نه، یک روز هم که میخواستم به آنجا بروم، اعتراض کرده بودند که به این ویزا ندهید. قرار است بیاید ما را بکشد، نه اینکه آنها مرا بکشند. 18 سال و 9 ماه زندان واقعاً خیلی زیاد است و وکیلیراد واقعاً دوام آورد.
نمیخواهم همه چیز دادگاه را روی دوش خودم بگذارم. کار خدا بود. کار خدا را هم همین جوری نمیگویم. سخنی از آیتالله جوادیآملی میشنیدم که میگفتند مردم دنیا دو قِسم هستند، یکسری مؤمناند و یکسری هم مؤمن نیستند. مؤمنها هم دو قسمت هستند. اکثریت مؤمنین مشرکاند. اگر کسی بگوید دکتر مرا خوب کرده، مشرک است. یعنی اگر بگویم من ایران را نجات دادم که جوک میشود و باید به عنوان فکاهی حساب کنید. برای شکستنفسی هم نمیگویم، اما چیزهایی در زندان دیدم که…
من سه روز در بازداشتگاه بودم. پرسیدم: «جنوب پاریس کدام طرف است؟» گفت: «چه گفتی؟» گفتم: «جنوب کدام طرف است؟» گفت: «بایست ببینم.» رفت چهار پنج نفر را آورد که چرا گفتی جنوب؟ میخواهی نجاتت بدهند؟ گفتم: «نه بابا! میخواهم نماز بخوانم.» یک روحانی از اهلتسنن آوردند و گفت قبله این طرفی است. 500 نفر آدم بودند که در زندان موقت بودند و فردا آنها را به دادگاه میبردند. همیشه با چهار نفر در یک اتاق با میله محاصره بودم و روی صندلی نشسته بودم. گفتم میخواهم نماز بخوانم. خدا شاهد است دو رکعت نماز در آنجا خواندم که دیگر هیچ وقت نتوانستم مثل آن را بخوانم. اصلاً نمیدانستم آنجا بودم؟ نبودم؟ خدا را میدیدم؟ اصلاً نمیدانم چه بود.
پیغمبر رسولالله(ص) فرمودند کسی که به او مصیبت نرسد، خدا دوستش ندارد. من اعتقاد دارم: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ» که انسان در سختی آفریده شده است، اما من این سختی را هیچ وقت احساس نکردهام. چون انسان دائماً مبتلاست، اما اینها دیگر چیز دیگری بود. یعنی دیدم هیچ کس را ندارم. انگار وسط آب هستی و داری دست و پا میزنی و شنا هم بلد نیستی. یک وقت شنا بلدی میگویی تلاش میکنم خودم را به تخته پارهای چیزی میرسانم، ولی گاهی نگاه میکنی، میبینی همه طرف آب است و نه خسی و نه خاشاکی. تک و تنها. نمیدانی در ایران چه خبر است. یعنی تمام بلاهای عالم روی سرت ریخته است و اصلاً نمیدانی سرنوشتت چه میشود و به خیال خودت میخواهی ایران را هم نجات بدهی. در آن لحظه است که با تمام سلولهای بدنت میفهمی که فقط اوست که میتواند نیاز تو را برآورده کند و ائمه(ع)! چون اعتقاد دارم ائمه و خصوصاً امامحسین(ع) سفینه النجات هستند.
در مجموع دلم میخواهد حرفهایم را طوری بنویسید که سایرین بدانند این انقلاب همین جوری نیست. من که گمنام هستم. هزاران نفر از من گمنامتر که خیلی در این مملکت زحمت کشیدهاند و اسمشان را هم کسی نمیداند.
احسنت بر مردانگی ات
اجرت با امام حسین
احسننت به این استقامت و پایداری شما... لذت بردم...
یک موی شما می ارزد به تمامی مسئولینی که دم از رابطه با استکبار و آمریکای جنایتکار می زنند...
ممنون از ارائه اين واقعيت تلخ كه به رشته تحرير درآورديد.
ولي چرا اينگونه مسائل خيلي كم انعكاس پيدامي كنند.
يا مثل جريانهاي مربوط به سفير اسبق ايران در شوروي سابق