يكشنبه 10 دى 1391 21:23 ساعت
شناسه خبر : 129814
گزيدهاي از بهترين و خاطرهانگيزترين اشعار شاعران در باب فتنهي 88
سانديس! اي عصاره شيرين انقلاب/ شیخ بازیگوش ما از بس مرید خویش بود،عطسهای فرمود و گفت این جمله مشهور کیست!
فتنهي 88 هر چه در قاب دوربين سينماگران مظلوم واقع شد و وارونه روايت گرديد، در لسان شاعران متعهد جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي انعكاس هنرمندانهاي داشت؛ شاعراني كه البته بعضاً تاوان شعر گفتن براي انقلاب اسلامي را با كم كار شدن و قرار گرفتن در ليست سياه برخي انتشاراتيها پرداخت كردند.
گروه فرهنگي: فتنهي 88 هر چه در قاب دوربين سينماگران مظلوم واقع شد و وارونه روايت گرديد، در لسان شاعران متعهد جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي انعكاس هنرمندانهاي داشت؛ شاعراني كه البته بعضاً تاوان شعر گفتن براي انقلاب اسلامي را با كم كار شدن و قرار گرفتن در ليست سياه برخي انتشاراتيها پرداخت كردند.
از جمله آثار ادبي ارزشمندي كه به واسطهي فتنهي 88 منتشر و به صورت مهجور و مظلومانهاي روانهي بازار شد، گزينهي شعري بود با عنوان جالب «مسئله بيست و دوم خرداد نبود، مسئله بيست و دوم بهمن بود» كه اشعار آن به اهتمام «عليمحمد مودب» و «كاظم راستي» جمعآوري شده است. بر آن شديم تا به مناسبت «9 دي» برخي از اشعار منتخب اين مجموعهي شعر را منتشر كنيم.
استاد عليرضا قزوه:

جوحی به حج واجب ماه رجب رسید
همراه شیخنا که به درک رطب رسید
میخواست تا شراب طهوری دهد به ما
جوشید آنقدر که به آب عنب رسید
صبحی به منبر آمد و فرمود باک نیست
گر واجبات رفت به ما مستحب رسید
از نو صلا زدند که ما را وجب کنند
از رای ها به شیخ همان یک وجب رسید
مشت و وجب برای همین آفریده شد
بی آنکه انتخاب شود منتخب رسید!
جمعی وضو نکرده دویدند در صفوف
آخر نماز جمعه نخواندند و شب رسید
صفین و نهروان و جمل نوش جانشان
این کوفیان که مِهر علی شان به سب رسید
هر کس که دم زد از ادب مرد حرف بود
هر کس که فحش داد به فیض ادب رسید
بعد از سه ماه شعبده رنگ و ننگ و زنگ
آیینه شکسته شان از حلب رسید
شکر خدا که عابد و زاهد به هم شدند
این از جلو در آمد و آن از عقب رسید
دنبال کرسی اند بر این سنگ آسیا
دندان کرم خورده شان تا عصب رسید
با غرب و شرق مسخره بازان یکی شدند
نوبت به ریشخند سران عرب رسید
گوساله های سامری از طور آمدند
با سبز اشتری که بر آن بولهب رسید
چیزی نبود حاصل شان از هجوم وهم
جز مشت ریسمان که به کام حطب رسید
خاموشی ام مبین که در این آتش نفاق
روحم به چشم آمد و جانم به لب رسید
ﻣﺠﻴﺪ ﺍﺳﺘﻴﺮﯼ (ﺗﻬﺮﺍﻥ)
ﺣﺎﻝﻣﯽﻓﻬﻤﻴﻢ
ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﻳﻢ
ﻣﻴﺰﺍﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺑﻴﺖﺍﻟﻤﺎﻝ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻃﻠﺤﻪ ﻧﻤﯽﺳﻮﺯﺩ
ﺣﺎﻝ ﻓﻌﻠﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﻓﻬﻤﺪ
ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﮕﻮ
ﮐﻪ ﺩﻳﺪﻳﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺭﻓﺘﻨﺪ
ﺑﻪ ﻧﺎﮐﺠﺎﯼ ﺁﻳﻨﺪﻩ
ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺭﺍﯼ ﻣﺎﺳﺖ
ﮐﻪ ﺣﺎﻝ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﻬﻤﻴﻢ
ﻣﻴﺰﺍﻥ ﺣﺎﻝ ﻓﻌﻠﯽ ﻣﺎﺳﺖ
ميلاد عرفانپور:

نه! اميدي به شما نيست، حقارت، آزاد
هرچه خواهيد بگوييد جسارت، آزاد
آبروي وطنم يوسف بازار شدهست
ثمن بخس، فراوان و تجارت، آزاد
شيختان با همه شيريني و شهرآشوبي
فتوي فتنه فرستاد: شرارت، آزاد
راه بر مشت گره كرده مردم بستيد
تا به دشمن شود انگشت اشارت، آزاد
حرم از دست حرامي نگرفتيم كه باز
پيك و پيغام فرستيد كه غارت، آزاد
پاكدامن وطنم را به كسي نفروشيد
خاصه اين فرقه از قيد طهارت، آزاد
بي وضو زائر اين خاك نبايد! چه كسي
گفته اين قوم نجس را كه زيارت، آزاد؟
الغرض معني آزادي اگر اين باشد
وقت آن است بگوييم اسارت آزاد
ﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎﺑﺎﻣﻴﺮﯼ (ﻗﻢ):
ﺍﺯ ﺗﺒﺎﺭ ﺗﻮﺍﻡ ﻭ ﺷﺎﻝ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ
ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻫﻤﻪ، ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ
ﺳﺒﺰ ﻣﻦ ﺳﺒﺰ ﺭﻳﺎ ﻧﻴﺴﺖ، ﺧﻮﺩﺕ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﺎﺵ
ﺑﺎﺭ ﺩﻳﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ
ﺷﺎﻝ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺗﻮ ﻟﻄﻒ ﮐﻤﯽ ﻧﻴﺴﺖ ﻭﻟﯽ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺶ ﻗﺼﺪ ﻣﻌﻴﻦ ﺩﺍﺭﻡ
ﻫﻤﻨﻮﺍ ﺑﺎ ﻋﻄﺶ ﺣﻨﺠﺮﺓ ﭘﻴﭽﮏ ﻫﺎ
ﺩﺭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺁﻫﻨﮓ ﺷﮑﻔﺘﻦ ﺩﺍﺭﻡ
ﺭﻳﺸﻪ ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﮎ! ﺑﺒﻴﻦ
ﺷﺠﺮﻩﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ
ﺳﺒﺰ، ﺑﺎﺯﻳﭽﻪ ﺷﺪﻩ ﺁﻩ، ﺧﺪﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ
ﭼﻪ ﺩﻝ ﺧﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺘﻨﺔ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺍﺭﻡ
ﺩﺷﻤﻦ ﺗﺸﻨﺔ ﺧﻮﻥ، ﻫﻴﭻ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ
ﺑﻌﺪ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﮑﺘﻪ ﻳﻘﻴﻨﺎ ﺩﺍﺭﻡ!
علي محمد مودب (به مناسبت شهادت سردار شوشتري)

باز در فصل خزان، موسم چیدن آمد
خبر آمد، خبر سرخ رسیدن آمد
سیبها باخبر از واقعه بر خاک افتاد
و بسی ولوله در خاطر افلاک افتاد
خبر از یار عزیزی است که برگشت، رسید
فتنه در شهر بهپا شد، خبر از دشت رسید
خبر از دشت، خبر دشت دل مردان شد
باز هم بیخبری، قسمت بیدردان شد
تا که نامرد به نامرد شکایت میبرد
دل مردان خدا بوی شهادت میبرد
قفل زد فتنه بسی تا که کلیدی آمد
باز از قریه سوی شهر شهیدی آمد
شهر در فتنه، گروهی پی زر میرفتند
برخی البته در این فتنه هدر میرفتند
فتنه در شهر، چو دیوی همه سو میبلعید
هر چه کشتیم به صد دلهره، او میبلعید
چند وامانده، حدیث نرسیدن خواندند
کورها خطبهی تردید و ندیدن خواندند
چه امامی که قبایش نجس از بول پسر
نوح شد غرقه در این غائله از هول پسر
چند وامانده در اقصای تن خود ماندند
و گرفتار سر زلف من خود ماندند
شکم از خطبه نمی کرد بس و محکم بود
هر چه میگفت شکم از هنر خود کم بود
ماهواری سر میمون صفتان را می برد
ماه در پنجره تنها غمشان را می خورد
شیخکان شعبدههایی که نباید کردند
قیل و قالی و دلیلی ز شکم آوردند
یکی از زیر قبا، خانهی خانی آورد
و دلیلی ز فلان جای فلانی آورد
آن یکی عفت ناداشته را رسوا کرد
هر چه را دید، نیاورد بهجا، حاشا کرد!
ما بر آنیم که این قوم جز این چیزی نیست
غیر فرزند و زن و اسب و زمین چیزی نیست
خضرکان راز ندانند، نیازی دارند
پایشان بر لب گور و سر بازی دارند
بهر آخور بسی احساس خطرها کردند
زاهدان هم ز سر جهل حذرها کردند
فتنه مه نیست که برخیزد و خود بنشیند
ناخدا باید تا کشتی و دریا بیند
مردها باید تا تیغ سخن تیز کنند
اینچنین چاره هر فتنه خون ریز کنند
سر هر کوه سری باید و سردارانی
تیغهایی به کمین نیز و جگردارانی
بود سرها که تو گویی ز کدو بیش نبود
بود و در معرکه غیر از کُله و ریش نبود
شیخها در تله شاید و اما ماندند
مطربان پیشتر از شیخ، سخنها راندند
رفت رقاصه به منبر، چو رجالی نشناخت
خر دجال در این مزرعه خوش تاخت که تاخت!
خیلی از آن طرف آب، شناها کردند
زاهدان خوش که در این فتنه دعاها کردند!
دست اگر رفت به کاری، اثری هم دارد
بله البته توکل اگری هم دارد!
باری ای قوم چنین رفت و چنینها نه نکوست
فتنه در ماست، جهان آینه روشن اوست
فتنه از سوی تنور است، سخن ممتحَن است
چشم بر خاک چه داری، که شکم راهزن است
هله گر اهل حقی دیده بر افلاک انداز
اینچنین طنطنه در جان بسا پاک انداز!
چند وامانده به حکم شکم از جا رفته
در پی امر شکم، در پی دنیا رفته
سرفرازی به سر نیزه فراز آمد باز
تا ببینیم شهید است که باز آمد باز
جوش لیلی است که در دشت جنون سبز شده
باغ سرو است که از سرخی خون سبز شده
هوس افکند خلل ها به هواداری ما
تا که برخاست شهیدی ز پی یاری ما
خون دوید از همه سو، هر چه هوا را تاراند
دل ما را، دل ما را، دل ما را تاراند
بوی یوسف که بیاید چه ترنجی ماند؟
در قدمگاه رضا، جای چه رنجی ماند؟
شهر گو کربوبلا باشد و صفها باشد
محضر نخل تو کی حد علفها باشد؟
رهروان! اسب شهادت شده زین، برخیزید!
فتنه هر چند گران است، چنین برخيزيد
ﺭﺍﺿﻴﻪ ﺭﺟﺎﻳﯽ (ﻣﺸﻬﺪ):
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﻥ ﺷﺪ ﺑﺎﺭﻫﺎ
ﻗﺼﺔ ﺣﻼﺝﻫﺎ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﻫﺎ
ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻥ ﺷﮑﺮ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻧﺸﺴﺖ ُ
ﮐﻢ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺗﻘﺪﻳﺮﻣﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭﻫﺎ
ﻧﻮﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮ ﮔﻞﻫﺎ ﮔﺮﻓﺖ
ﺳﺎﻳﺔ ﺳﻨﮕﻴﻦﻗﺪ ﺩﻳﻮﺍﺭﻫﺎ
ﺁﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺭﻭﺷﻦ ﺭﺣﻢ ﮐﻦ!
ﺧﻮﻥ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻇﻠﻤﺖ، ﺷﺐ ﺑﻴﺪﺍﺭﻫﺎ
ﻋﺮﺻﻪ ﺑﺮ ﺗﻨﻬﺎﻳﯽ ﻣﺎ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﭘﯽ ﻫﻢ ﻳﺎﺭﻫﺎ
ﻓﺘﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﻏﻔﻠﺖ ﻫﻢﺳﻨﮕﺮﺍﻥ
ﭘﺲ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺁﻥ ﻋﻤﺎﺭﻫﺎ
محمدمهدي سيار:

از حلقههايمان به در افتاد رازها
با قيل و قال بيثمر عشقبازها
دوشيد فتنهاي شتران دو ساله را
بر دوششان نهاد به بازي جهازها
شوخي شدهست و عشوه نماز شيوخ شهر
رحمت به بينمازي ما بينمازها
خيل پيادهايم، كجا بازگو كنيم؟
رنجي كه بردهايم ز شطرنج بازها
ماييم و زخم خنجر و دست برادران
ماييم و ميزباني اين ترك تازها
در پيش چشم كوخنشينان غريب نيست
از كاه، كوه ساختن كاخ سازها
قرآن به نيزه رفت... خدايا مخواه باز
بر نيزهها طلوع سر سرفرازها
در گنبد كبود زمان ما كبوتران
بستيم چشم و بسته نشد چشم بازها
ما را ز جنبش خس و خاشاك باك نيست
بر خاكمان مباد هجوم گرازها
سيد حسين شهرستاني:
ﻳﺎ ﺳﺎﻣﺮﯼ ﺑﻪ ﭼﻬﺮﺓﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺁﻣﺪﻩ؟!
ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﺴﻴﺢ ﺑﻪ ﺍﻣﺪﺍﺩ ﻣﺎ ﺭﺳﻴﺪ
ﻳﺎ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺧﺎﮎ ﻳﻬﻮﺩﺍ ﺑﺮﺁﻣﺪﻩ؟!
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﻴﺮ ﺳﺒﺰ، ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ
ﺁﺳﻴﻤﻪ ﺑﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺁﻣﺪﻩ
ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺷﻴﻔﺘﻪ ﻳﺎ ﺗﺸﻨﻪ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﻭﺳﺖ
ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺁﻣﺪﻩ
ﺑﻬﺮ ﻧﺠﺎﺕ ﺧﻠﻖ ﺑﻪ ﺍﻣﺮ ﺧﻮﺩ ﺧﺪﺍ
ﺍﺯ ﻋﺮﺵ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻣﺪﻩ!
ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺳﻮﺭﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﻋﺮﺿﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﺘﺎﺏ، ﻗﺼﺔ ﻗﺮﺁﻥ ﺳﺮﺁﻣﺪﻩ
ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﻣﻌﺠﺰﺍﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻴﻤﺒﺮﺍﻥ
ﺑﺎ ﺍﮊﺩﻫﺎﯼ ﺷﻌﻠﻪ ﺩﻡ ﻧﻪ ﺳﺮ ﺁﻣﺪﻩ
ﺑﻨﺸﺴﺘﻪ ﺗﻨﺪ ﻭ ﻃﺮﻑ ﮐﻠﻪ ﻫﻢ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﮐﺞ
ﺩﻳﮕﺮ ﭼﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﺒﻬﻪ ﻭ ﺷﮏ، ﺳﺮﻭﺭ ﺁﻣﺪﻩ!
مرتضي اميري اسفندقه:

ایران من بلات مهل بر سر آورند
مگذار در تو اجنبیان سر برآورند
در تو مباد میهن مستان و راستان
تزویر را به تخت به زورِ زر آورند
چیزی نمانده است كه فرزندهای تو
از بس شلوغ حوصلهات را سرآورند
یك هفته است زخمی رعب رقابتی
در تو مباد حمله به یكدیگر آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و سخت
در تو مباد حمله به همسنگر آورند
با دست دوستی نكند راویان فتح
از آستین خویش برون خنجر آورند
فرزانگان شیفته خدمتت مباد
تشنه مقام بازی قدرت در آورند
افتادهاند سخت به جان هم و تو را
چیزی نمانده است به بام و درآورند
چیزی نمانده است قیامت به پا كنند
خسته شكستهات به صف محشر آورند
تا حل كنند مشكل آسان خویش را
چیزی نمانده اجنبی داور آورند
وجدان بس است داور ایرانی نجیب
شاهد نیاز نیست كه در محضر آورند
در تو برای هم وطن مرد من مخواه
یاران روزهای خطر لشگر آورند
بردار و در كلیله و دمنه نگاه كن
در تو مباد فتنه سر مادر آورند
در تو مباد مكر شغال و صدای گاو
همسر شوند و حمله به شیر نر آورند
نه نه مباد هیچ اگر بوده پیش از این
در تو به جای شیر شغال گر آورند
نه نه مباد باز امیر كبیر من
«بهر گشودن رگ تو نشتر آورند»
نادر حكایتی است مبادا كه بر سرت
یاران بلای حمله اسكندر آورند
ساكت نشستهای وطن من سخن بگو
چیزی نمانده حرف برایت در آورند
در تو مباد جای بدنهای نازنین
از آتش مناظره خاكستر آورند
نه نه مباد مغز جوانان خوراك جنگ
فرمان بده كه كاوه اهنگر آورند
پای پیاده در سفر رزم اشكبوس
فرمان بده كه رستم نامآور آورند
سیمرغ را خبر كن و با موبدان بگو
تا چارهای به دست بیاید پر آورند
با این یكی بگو كه خودت را نشان بده
خوارت مباد در نظر و منظر آورند
با آن دگر بگو سر جای خودت نشین
كاری مكن كه حمله بر این كشور آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و گرم
تا نان برای مردم ناباور آورند
مردم كه آمدند به اعجاز رای خویش
از لجههای رنگ، جهان گوهر آورند
مردم در این میانه گناهی نكردهاند
مردم نیامدند تب بر برآورند
ایران من بلند بگو ها بگو بگو
مردم نیامدند كه چشم تر آورند
مردم نیامدند كه بر روی دستها
از حجم سبز، دسته گل پرپر آوردند
مردم نیامدند كه از انفجار سرخ
از خون عاشقان وطن ساغر آوردند
مردم نیامدند خدا را عوض كنند
مردم نیامدند كه پیغمبر آوردند
مردم نیامدند بلا شك تلف شوند
مردم نیامدند یقین تسخر آورند
مردم نیامدند كه بازی خورند و باز
آه از نهاد طبع پشیمان برآورند
مردم نیامدند دو دسته شوند و باز
حمله بهم به دمدمه، سر تا سر آورند
مردم نیامدند سر پی تن ای دریغ
مردم نیامدند تن بی سر آورند
مردم كه هر همیشه فرو دست بودهاند
تا بر فراز دست یكی سرور آورند
مردم نخواستند كه از فتح سومنات
با خود ولو حلال زن و زیور آورند
مردم نخواستند به بزم مفاخره
همیان نقره خلطه سیم و زر آورند
مردم نخواستند بساطی به هم زنند
مردم نخواستند كه نامی برآورند
مردم كه پاسدار شكست و درستیاند
ناظر به هر چه خیر به هر چه شر آورند
مردم كه داوران كهنسال و كاهنند
نه مهرههای پوچ كه در ششدر آورند
مردم كه فوتشان سخن و فنشان غم است
مردم كه آمدند سخن گستر آورند
مردم كه هیچشان هنری غیر عشق نیست
مردم كه آمدند هنر پرور آورند
كوزهگران كوزه شكسته كه قادرند
با یك كرشمه كوزه و كوزهگر آورند
مردم كه آمدند چراغ امید را
در ظلمت شبانه به هر معبر آورند
مردم كه آمدند كتاب و كلاس را
از پایتخت جانب ابیدر آورند
مردم كه آمدند سر سفره همه
فصل بهار شبچره نوبر آورند
مردم كه آمدند كه ایران پاك را
بار دگر به نطق سر منبر آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و مات - گیج
تا از كدام سنگر گم سر در آورند
ایران من بلند به این مؤمنان بگو
غافل مباد جای شما كافر آورند
از راز پاك تو كه همان اسم اعظم است
غافل مباد اهرمنان سر درآورند
از دست تو مباد برون بیملاحظه
یاران موج تفرقه انگشتر آورند
چاقو نگفت دسته خود را نمیبرد
كاری بكن فرو به رفاقت سر آورند
كاری بكن كه دست رفاقت دهند و پاك
نام تو را دوباره فرا خاطر آورند
در باختر به یاد تو محفل به پا كنند
نام تو را به زمزمه در خاور آورند
هنگام نطق، بعد سرآغاز نامها
نام تو را در اول و در آخر آورند
ایران من به عرصه دید و شنید قرن
كورت مباد هرگز و هیچت كر آورند
در تو مباد تهمت نكبت به آن پسر
در تو مباد حمله بر این دختر آورند
در تو مباد خیل صراحیكشان شب
هنگام روز محض ریا دفتر آورند
در تو مباد روضه خون خدا غریب
در تو مباد حمله به دانشور آورند
ایران من قصیده برایت سرودهام
با شاعران بگوی از این بهتر آورند
تكرار شد اگر به دو سه بیت قافیه
فرمان بده قصیدگكی دیگر آورند
تكرار قافیه به تنوع خلاف نیست
خاصه كه در حمایت شعر تر آورند
از شاعران بپرس كه در شعر میشود
جر را به حكم قافیه یا جر جر آورند
یا زنگ قافیه همه هر آب رفته را
در شعر میشود كه به جوی و جر آورند
در شعر میشود سر و افسر كنار هم
باشند و گاه افسر و گاهی سر آورند
گاهی سر آورند و نیارند افسری
گاهی نیاورند سر و افسر آورند
یعنی یكی دو بیت به این شیوه میشود
سر را به لطف قافیه پشت سر آورند
افسار نیز قافیه افسر است گاه
در شعر گاه قافیه دیگرتر آورند
موسیقی كناری افسار افسر است
از شاعران بپرس كه نیكش درآورند
ایران من قصیده برایت سرودهام
مدح تو را قصیده مهل ابتر آورند
بستم به بال باد و سپردم به ابرها
از تو خبر برای من مضطر آورند
یزدان پاك یار تو باد و فرشتگان
از ایزدت به مهر فروغ و فر آورند
این خانه باغ هر چه درخت رشید و شاد
نقش غمت مباد كه بر سر در آورند
از نفیرههای سنگ به جای گل و گیاه
پرچین ترا مباد كه بر سر در آورند
آیینه تمام قد عشق پیش تو
یاران چگونه سر زخجالت برآورند
این شاخههای سر به در ریشه در خزان
در محضر بهار چه برگ و بر آورند
من عاشقانه صوفیم و شاعر وطن
بیرون مرا سخره كه از چنبر آورند
اسفندم و به پای تو بیتاب سوختن
چشم بد از تو دور بگو مجمر آورند
استاد عليرضا قزوه:
ملا سوار خر شد گفتند این سیاسی ست
بایرامقلی پدر شد گفتند این سیاسی ست
در داستان گلعنبر نُه بار بچّه زایید
نُه تا همه پسر شد گفتند این سیاسی ست
دل می خورند و قلوه خوبان شهر با هم
تا شام ما جگر شد گفتند این سیاسی ست
هنگام آب خوردن دستم به مانعی خورد
لیوان ما دمر شد گفتند این سیاسی ست
یارو قمر قمر گفت گفتند بی خیالش
تا ماه ما قمر شد گفتند این سیاسی ست
دانشجویی ز کرمان از بخت بد هنر خواند
یک روز باهنر شد گفتند این سیاسی ست
یک چشم عمه چپ بود گفتند اجتماعی ست
بابا بزرگ کر شد گفتند این سیاسی ست
اشتر جملچه زایید گفتند این عجیب است
گاو حسن بقر شد گفتند این سیاسی ست
گفتند اعتراضات کار برنج هندی ست
کوبا پر از شکر شد گفتند این سیاسی ست
روزی کنار دریا موجی عظیم آمد
شلوار شیخ تر شد گفتند این سیاسی ست
در فوتبال روزی دروازه بان زمین خورد
دردش که بیشتر شد گفتند این سیاسی ست
عطّار نسخه ای بست گفتند شبهه ناک است
خیّام کوزه گر شد گفتند این سیاسی ست
شاعر به فکر افتاد مردن چه چیز خوبی ست
آماده سفر شد گفتند این سیاسی ست
ﻗﺎﺩﺭ ﻃﻬﻤﺎﺳﺒﯽ (ﻓﺮﻳﺪ):
ﺯ ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﻼ ﻣﻬﺮ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ
ﺑﻪ ﺩﻓﻊ ﻓﺘﻨﻪ، ﻗﺪﻡ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ
ﺳﭙﺎﻩ ﺗﻔﺮﻗﻪ ﺑﺮ ﻃﺒﻞ ﺍﺗﺤﺎﺩ ﺯﺩﻩﺳﺖ
ﺯ ﭘﻴﺶ ﭼﺸﻢ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻴﻦ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ
ﺑﻪ ﻧﻮﺭ ﺑﻴﻨﺶ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺭﻫﺒﺮﯼ ﺁﻧﮏ
ﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﻨﺎﻓﻖ ﻧﻘﺎﺏ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ
ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﺷﻮﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ
ﻫﻼ ﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﻳﺜﺎﺭ ﺁﺏ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﺎ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﻍ ﻫﻤﺴﻔﺮﻳﻢ
ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﻨﮓ ﮐﻔﺎﻳﺖ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ
ﺑﺮﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺍﻳﻦ ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺖ ﺧﻮﻧﻴﻦ
ﻣﺒﺎﺩ ﻳﮏ ﺳﺮ ﻣﻮ ﭘﻴﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ
ﺑﻪ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﺗﺎ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﯽ
ﭼﺮﺍﻍ ﺷﺐﺷﮑﻦ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ
ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﻤﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻋﺪﻝ ﻋﻠﯽ
ﻧﻘﺎﺏ ﺍﺯ ﺭﺥ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ
ﺯ ﭼﺸﻢ ﺍﮔﺮ ﻧﺴﺘﺎﻧﻴﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﻓﺮﺩﺍ
ﺳﺮ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺯ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ
ﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﻮﺩ (ﺍﻣﻴﺮ) ﻓﺨﺮ ﻣﻮﺳﻮﯼ (ﺁﺳﺘﺎﻧﻪ ﺍﺷﺮﻓﻴﻪ):
ﻭ ﻣﺎ ﻓﺼﻴﺢﺗﺮﻳﻦ ﺷﺎﻫﺪ ﻣﺜﺎﻟﯽ ﮐﻮﻓﻪ
ﻧﻪ ﻣﺎ، ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻮ ﻣﻨﯽ ﻳﮏ ﺗﻦ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﮐﻮﻓﻪ
ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯽ، ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﻮﻥ ﻭ ﺧﻨﺠﺮ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ
ﻟﻤﻴﺪﻩﺍﻳﻢ ﺑﻪ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﮐﻮﻓﻪ
ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯽ، ﻫﻢ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺧﻔﺘﻪ ﺩﺭ ﻧﻔﺲ ﭼﺎﻩ
ﺑﻪ ﺧﺸﮑﺴﺎﻟﯽ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﯽ ﮐﻮﻓﻪ
ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﻳﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺧﻢ ﺗﻐﺎﻓﻞ
ﻫﻼ ﻫﻼ ﮐﻪ ﻓﺮﺍ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﺗﻮﺍﻟﯽ ﮐﻮﻓﻪ
ﺑﻪ ﻫﻤﻨﻮﺍﺯﯼ ﺩﺭﻳﻮﺯﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﻃﺒﻞ ﻧﮑﻮﺑﻴﻢ
ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﺎ ﻧﺸﻮﺩ ﺷﺎﻡ ﺍﻧﻔﻌﺎﻟﯽ ﮐﻮﻓﻪ
ﺻﺪﺍ ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻠﯽ ﺍﺯ ﻧﺨﻴﻠﻪ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ!
ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻔﺘﺔ ﺷﺮﻣﻢ ﺯ ﺧﺸﮑﺴﺎﻟﯽ ﮐﻮﻓﻪ
ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺁﻥﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺒﻌﻴﺪﻳﺎﻥ ﻋﺎﻓﻴﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﮔﺮﻩ ﺷﺪﻳﻢ ﮔﺮﻩ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﻏﺒﺎﻟﯽ ﮐﻮﻓﻪ؟
ﺧﺮﺍﺏﮐﺮﺩﺓ ﺭﻧﺠﻴﻢ ﻭ ﺳﺎﮐﻦ ﺣﺮﻡ ﺩﺭﺩ
ﻣﺒﺎﺩﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺮﺩ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﻮﺵﺧﻴﺎﻟﯽ ﮐﻮﻓﻪ
ﻣﻘﻴﻢ ﺳﺎﻳﺔ ﺗﻴﻎ ﺍﺭ ﮐﻪ ﺑﺴﻤﻞ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ
ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺁﻥﮐﻪ ﻧﺸﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﮐﻮﻓﻪ
استاد عليرضا قزوه:
دیر آمدی به خویش که دریا ز سر گذشت
محکوم سرنوشتی و تسلیم سرگذشت
سهراب را ندیدی و خنجر زدی به خویش
این بار نیز رستم من از پسر گذشت
رحمت بر آن پدر که به داد پسر رسید
نفرین بر آن پسر که ز عهد پدر گذشت
تیری زدم به چشم تو و کارگر نشد
زخمی زدی به جان من و از جگر گذشت
امروز نی سواری تو در گذار کیست؟
دیروز تکسوار من از این گذر گذشت
رقصی مکن که شعبدة این و آن شوی
دل برهوی مبند که از ما دگر گذشت
گفتم مگر به علم و ادب مایه ور شوم
عهد ادب به سر شد و دور هنر گذشت
فردایش از ترانه و باران لبالب است
از باد صبح هر که سبکبارتر گذشت
یارب مقیم ساحل آرامش توام
آن تاب و تب سر آمد و آن شور و شر گذشت
ايمان غريب:
سانديس! اي عصاره شيرين انقلاب
اي نقشههاي دشمن ايران ز تو بر آب
هرگز نديده است كسي آب ميوهاي
خوشمزهتر ز زولبيا و چلوكباب!
سر مست جرعهاي ز تو گرديدهايم ما
دشمن خراب گشت اگر از خم شراب
من ماندهام تو چشمه جان بخش زمزمي
يا مايه حيات مني يا شراب ناب؟!
اي كاخهاي فتنه ز تو روي ويبره!
اي خانههاي دشمن قرآن ز تو خراب
اي قلبهاي فتنهگران از تو در تپش
اي از دو چشم دشمن ملعون ربوده خواب
نازم به تو كه آن همه جمعيت آمدند
از عشق تو به جوشش و فرياد و التهاب
نازم به تو كه كوچه به كوچه تمام شهر
پر گشت از امام حسين تا به انقلاب
و آنگاه موج جمعيت از انقلاب تا
آزادي و به صادقيه رفت پر شتاب
دشمن خيال كرد كه انبوه مردمان
و هم است يا تخيل موهوم يك سراب
آنگاه مثل آن كه بتابد به كلهاش
در نيمروز، شعله جانسوز آفتاب
بگشود لب به ياوه و هذيان و هرزگي
دشنام داد هر چه توانست، بيحساب!
گفت ابلهانه: اين همه جمعيت آمده
با اتوبوس از طرف ابهر و بناب
يك عده هم قطار قطار آوريده شد
از شهرهاي گنبد و تبريز و از سراب!
عقل سليم چيز بدي نيست اي عزيز!
استاد عليرضا قزوه:
این همه آتش خدایا شعله اش از گور کیست؟
شهوت این بی نمازان، نشئه ی انگور کیست؟
پرده دانان طریقت در صبوری سوختند
این صدای ناموافق زخمه ی تنبور کیست؟
شیخ بازیگوش ما از بس مرید خویش بود
عطسه ای فرمود و گفت این جمله ی مشهور کیست!
پنج استاد حقیقت حرف شان با ما یکی ست
راستی در پشت این دستورها دستور کیست؟
آب نوشان ادّعای خضر بودن می کنند
رنگ پیراهان اینان وصله ی ناجور کیست؟
دست این پاسور بازان هر که دل را داد باخت
دوستان چشم شما در انتظار سور کیست؟
دین و دل دادند یارانم در این شرب الیهود
شیخ ما در باده گم شد ، مست ما مستور کیست؟
این که خضرش خوانده اید، اسکندر مقدونی است
این که دریایش لقب دادید چشم شور کیست؟
این که بر آن گوش خود بستید، صور محشر است
این که شیطان می دمد دائم در آن شیپور کیست؟
آن که می زد روز و شب پیوسته لاف اختیار
این زمان ترس از که دارد؟ این زمان مجبور کیست؟
بعد طوفان جز کفی در کیسه ی امواج نیست
شاه ماهی های این دریا ببین در تور کیست!

لینک کوتاه »
http://rajanews.com/node/129814
لینک کوتاه کپی شد