ماجرای دختری که در سینما فلسطین هق هق گریه میکرد! / با فیلمهای جشنواره عمار می توان فتنه را ورق زد
رجانیوز-بهزاد توفيقفر: نمايش مستند «زخمتازه» كه تمام شد، آمديم بيرون. در سرسراي سينمافلسطين، دختري نشسته است كه گريه ميكند، همه چيزش با هم قاطي شده و روي صورتش خشك شده است. شال جيغ و رنگ مشكي لاكش، بين آن همه دختر باحجاب، هم توي ذوق ميزند و هم كنجكاوي را بيشتر تحريك ميكند كه اين، اينجا چه ميكند؟ دوستش سعي دارد آرامش كند اما معلوم است كه موفق نبوده، حالا خسته شده و ديگر حوصله ناز كشيدن ندارد. نتوانستم حريف فضوليام شوم و جلو رفتم. خودش كه هنوز درگير هِقهِق است، دوستش اما بيحوصله توضيح ميدهد كه پسرهمسايهشان را در مستند «زخمتازه» ديده كه اغتشاشگران داشتند كتكش ميزدند و... دوباره شانههاي دختر، شروع به تكان خوردن كرد، زخمش تازه شد انگار...
از دور نگاهشان ميكنم هنوز و آرام قند را بين دو لب ميگذارم. كاش از اين آثار، بيشتر ساخته شود و كاش بيشتر نشان داده شوند و از همه كاشتر، به موقع بودن اين ساخت و پرداخت و انتشار است.
دستهاي قابشده
اينهايي كه جلوي پرده «شبهاي شفاهي» ميايستند براي مصاحبه، رفتارهاي جالبي با دستهايشان نشان ميدهند. بعضي دستهايشان را در هم گره ميزنند، بعضي دستها را به هم ميمالند تا جايي كه ميترسي پوستشان كنده شود! بعضيها همان اول، انگشتها را قلاب ميكنند در همديگر و تا آخر همانطور نگهش ميدارند، البته دست درون جيب نداشتيم – يا من نديدم – اما پيرمردي را جلوي پرده دعوت كردند. پيرمرد از خجالت سرش پايين بود و دائم تشكر ميكرد، حتي از من هم تشكر كرد. كلاهش را برداشت و با دودست، چلاندش، بعد هم دستهايش را با كلاه بافتني، پشت خودش مخفي كرد.
فيلمبردار خواست شروع كند كه جوان مصاحبه كننده بلند گفت صبركن! جلو رفت و از پيرمرد كارگر خواهش كرد دستهايش را جلو بياورد، طوري كه در قاب تصوير ديدهشود. پيرمرد با گونههاي گُلانداخته گفت: پسرم اين دستها كه ديدن ندارد... جوان دستهاي پيرمرد را گرفت، بالا آورد و بوسيد، بعد آنها را قلاب كرد، جايي كه در قاب تصوير ديده شوند...
از بچه هاي عمار
ذوق مادر، بيشتر از پسر هفت – هشت سالهاش است. مجلهها را ورق ميزند و ميدهد دست پسرش تا ببيند. گاهي هم چيزي را در صفحهاي نشان ميدهد و چيزي ميگويد. در اين ده دقيقهاي كه توي نخ اين مادر و پسر هستم، يك لحظه لبخند از روي لبشان محو نشده... جواني با محاسن مرتب دارد براي پسر، بازيهاي عمار را توضيح ميدهد. از فرصت استفاده ميكنم و از مادر، سبب رضايت و خوشحالياش را ميپرسم. با همان لبخند سرحال جواب ميدهد: «خوراك تميز و سالم ميخواستم براي پسر نوجوانم كه اينجا پيداكردم. اگر از همين اول، خوراك خوب براي بچهها داشته باشيم، فردا سر از سطل آشغال و شبكههاي بيگانه درنميآورند». با سر حرفش را تأييد ميكنم كه خجالتزده ادامه ميدهد:«ببخشيد كمي كليشهاي شد. اما واقعيت همين است». تشكر ميكنم و دور ميشوم. بلند ميگويد:«به آقاي جليلي سلام برسانيد». لابد فكر ميكند از بچههاي عمار هستم. چه حس خوبي دارد، از بچه عمار بودن...
از روي پله ها
پله هاي سينما فلسطين را كه براي رفتن به سالن دو و سه بالا ميروي، ميتواني بايستي و پايين را نگاه كني. همه سرسراي سينما زير پايت ديده ميشود و با اينكه خيلي بزرگ نيست، مثل باغچه كوچكي است كه گُله به گُله بار داده و هر طرفش يك رنگي و عطري دارد. خيلي خوب از فضاي كوچك اينجا استفاده كردهاند. درست مثل يك استوديوي فيلمبرداري كه هر طرفش يك عده دارند يك پلان يا سكانسي را فيلمبرداري ميكنند با دكور و هنرمندان خودشان.
فقط اين از بالا ديدن و نگاه كردن براي يك لحظه يا فوق فوقش، چنددقيقه خوب است چون از اين بالا نه صورتها معلوم هستند، نه سن و سالها و نه عكسالعملها و رفتارهاي آدمها. تازه، حرفها هم شنيده نميشوند اصلاً و تو اگر اين بالا بماني و بخواهي تا آخر، از همين بالا به جمعيت آن پايين نگاه كني، چيزي دستگيرت نميشود كه هيچ، هميشه هم در ذهنت كوچكي سرسرا را به ياد ميآوري و همهمهاي محو كه از آدمهاي آن پايين، به گوش تو در اين بالا ميرسد.
برميگردم پايين و در سالن يك، چند مستند كوتاه و يك داستاني خيلي كوتاه را، ايستاده ميبينم. چون جاي نشستن نيست، و فكر ميكنم، از بالاي پلهها، اين ميتندها و اين داستان را هم نميتوانستم ببينم و بشنوم...

هم اکنون عضو شبکه تلگرام رجانیوز شوید













