اینچنین بوسنی شد کربلای رسول حیدری
فارس: من هم مثل خیلیهای دیگر از جنگ «بوسنی» چیزهایی شنیده بودم و میدانستم. چیزهایی مثل اینکه سالها قبل در «بوسنی» جنگی رخ داده که در جریان آن مسلمانان زیادی قتل عام و آواره شدند. جنگی که در آن، مردمِ مسلمان در وسط اروپا در مظلومیتِ مطلق بودند و در این میان، جوانانی از ایران به کمک آنان میروند. من اینها را میدانستم و شاید کمی بیشتر از اینها.
وقتی نام شهید «رسول حیدری» را برای اولین بار شنیدم و فهمیدم که او در «بوسنی» به شهادت رسیده، تصمیم گرفتم کتاب زندگینامه این شهید را بخوانم. بخوانم تا بدانم چرا باید یک جوان ایرانی کیلومترها آن طرفتر از مملکتش کشته شود؟ کیلومترها آن طرفتر، در سرزمینی به نام «بوسنی».
نزدیک غروبِ یکی از روزهای مهر ماه بود که بعد از پُرس و جو از چند کتاب فروشی در خیابان انقلاب، «ر» را در فروشگاه «ترنجستان سروش» پیدا کردم و خریدم و همان شب شروع کردم به خواندنش. کتاب، سه فصل دارد. فصل اول درباره دوران کودکی و نوجوانی شهید حیدری است و حال و هوای او در شهرش؛ ملایر. در این فصل با خانواده شهید آشنا میشویم. با خواهرها و برادر، پدر و البته مادر او؛ بدری خانم. اینکه شهید در چه خانوادهای و در دامان چه مادری بزرگ شده. پیش از انقلاب چه دورانی را تجربه کرده و چه افکاری در سرش میآمده و میرفته و دوستانش چه کسانی بودهاند. در این فصل به روزهای بازگشت شهید حیدری از سفر اولش به بوسنی هم پرداخته شده. اشارهای هم به ایّام دانشجویی شهید در دانشگاه امام حسین (ع) شده است.
فصل دوم تماماً به زندگی شهید در اوایل انقلاب و دوران دفاع مقدس میپردازد. کسی مثل شهید حیدری همه سالهای جنگ را در جبهه و مبارزه گذرانده است. و البته حضور متفاوتی داشته. مسئولیتش در «قرارگاه رمضان» باعث میشود او فرماندهی در جبهه غرب باشد. موقعیت و جبههای که آدمهایی به غایت مَرد طلب میکرده.
و اما فصل سومِ «ر» روایت روزهای حضور شهید حیدری در بوسنی است. فصل پایانی کتاب، نُه ماهِ آخرِ حیات شهید حیدری را به تصویر میکشد و به شهادت او ختم میشود.
این اجمالی از چگونگی ساختار کتاب «ر» است. کتابی که «مریم برادران» زحمت نگارش آن را کشیده. از لا به لای سطرهای کتاب مشخص است که نویسنده اطلاعات و داده بسیار زیادی در دست داشته. بالاخره رسول حیدری، یک شهید معمولی نبوده و غیر از شخصیت منحصر به فرد و تا حدودی عجیبش، حیات اجتماعی شهید و سالهای مبارزه و حضورش در دفاع مقدس و پس از آن، حجم بالایی از داده را فراهم میکند. برای همین «برادران» تصمیم گرفته تا حدّ امکان از شرح فعالیتها و مسئولیتهای شهید حیدری در انقلاب، جنگ و بعد از آن صرف نظر کند. این یعنی «ر» کتابی نیست که بتوان آن را به عنوان منبعی برای شناخت و مطالعه دفاع مقدس معرفی کرد. با اینکه شهید حیدری مسئولیتهای جدی و مهمی داشتهاند، اما این طور نیست که خواننده بعد از اتمام کتاب، بتواند توضیح زیادی درباره «قرارگاه رمضان» بدهد. یا مثلا چیز زیادی از جغرافیای جنگ بوسنی بداند. یا اینکه بتواند بگوید شهید حیدری و یارانش سالها در جبهه غرب و در فراز و نشیب کوههای سرد کردستان چه میکردهاند؟
این اختصار و تا حدی گُنگی در مسائل مربوط به فعالیتهای نظامی شهید، گرچه به گفتهٔ «برادران» تعمّدی بوده، اما به نظر حقیر میشد با صبر و تامل بیشترِ نویسنده، این ابهام در کتاب وجود نداشته باشد. به گمانم میشد تدبیری اندیشید تا خواننده چیزهای بیشتری درباره تاریخ جنگ بداند. و این البته منافاتی با روح کلّی کتاب که همانا ترسیم وجوه انسانی شخصیت شهید حیدری است، ندارد. در همین راستا قرار بوده به جزییات فعالیتهای نظامی شهید، پرداخته نشود اما جاهایی در کتاب هست که چیزهایی از جزییاتِ وقایع آورده میشود که عملاً نقطه عطفی ندارند و اصطلاحا از پِرتیهای کتاب هستند. مثلا در روایتِ سفر شهید به عراق در جریان انتفاضه این کشور، نویسنده سطرهایی را به این اختصاص میدهد که شهید و سه نفرِ دیگر، شب را در اداره کشاورزی یکی از شهرهای اقلیم کردستان میخوابند. و خواننده منتظر است ببیند که این خوابیدن در آن اداره منجر به چه حادثهای میشود؟ مخاطب جلو میرود و میبیند هیچ اتفاق خاصی نمیافتد!! یعنی ربطی بین روایت خواب آن شب در اداره با باقی ماجرا نمیبیند. و اینجاست که از خود میپرسد اگر این خوابیدن در اداره کشاورزی را در کتاب نمیآوردند، چه اتفاقی میافتاد؟! اصلا چه فرقی میکرد؟! و این یعنی پِرتی یک روایت.
در مطالعه کتاب «ر» خواننده گهگاه در مواجهه با اسامی آدمهای داستان دچار سردرگمی میشود. اسمهایی ناگهان در خلال روایت میآیند که مخاطب هیچ آشنایی قبلیای با آنها نداشته و پس از آن هم آنان را نمیشناسد. اسمهایی که نام خانوادگی ندارند و برای خوانندهٔ کتاب کاملا ناآشنا هستند. و این ناآشنایی باعث کلافگی خواننده میشود. شاید میشد با ترفند و راهکار سادهای مثل استفاده از تعابیر و ترکیبهایی مثل «یکی از دوستان رسول»، «یکی از فامیل»، «یکی از بچهها» و... جلوی این کلافگی در مخاطب را گرفت.
اینهایی که گفتم اشکالات فُرمیای است که به نظرم نثرِ «ر» به آن دچار است. نکاتی که اگرچه نبودنشان میتوانست کتاب روان تری بسازد اما به هر حال چندان اهمیتی در اصل ماجرا ندارند. اصل ماجرا این است که شکوه و جذابیت شخصیت شهیدِ والامقام؛ رسول حیدری، همان همه پُررنگ است که این کتاب را به کتابی شیرین و موفق تبدیل کرده. «ر» حقیقتا کتاب تاثیرگذاری است. چون داستان زندگی مردی را روایت میکند که از آدمهای کم نظیر عصرش بوده. مردی با شخصیتی چند لایه. کسی که در عین اینکه برونگرا و هیجانی است و گاهی زود جوش میآورد، اما در عین حال خیلی مواقع زود متاثّر میشود و اشک امانش نمیدهد. چریکی که ماهها در سرما و خطر میجنگد اما در همان حال از کیلومترها فاصله برای همسرش نامههای عاشقانه مینویسد. نامههایی که خواندن هرکدامشان میتواند انسان را متحیر کند، بس که شدت عشق در قلب یک پاسدارِ دور از خانه و خانواده را خوب به تصویر کشیده.
رسول حیدری برای من شخصیت جذابی است چرا که او جمع صفات و ویژگیهایی است که «انسان عصر انقلاب اسلامی» به آن محتاج است. رسول، انقلابی است و مصالح انقلاب بر پسندها و برنامههای شخصی زندگیاش ارجحیت دارند. برای همین است که پس از بهمن 57 قید دانشگاه و سفر به خارج از کشور را میزند تا در سپاه ملایر به دردِ انقلاب برسد. او در جریان جهاد و مبارزه سعی میکند کارش را به بهترین وجه انجام دهد. به همین خاطر است که در هر سرزمین و میان هر قومی که وارد میشود تلاش میکند با مردم آن منطقه صمیمی باشد و اینچنین وظیفهاش و کار انقلاب را به احسنِ وجه پیش ببرد. شهید حیدری آدمِ ماندن و اهلی شدن نیست. بعد از جنگ که همه نشستهاند سر جایشان و با جبهه و مبارزه خداحافظی کردهاند، رسول نمیتواند در «شهر» بماند و برای همین از هر فرصتی برای شرکت در جهاد استفاده میکند و سرانجام به بوسنی میرود. امثال رسول حیدری در درونشان چیزی دارند که آنها را از ماندن و اهلی شدن فراری میدهد. رسول نتوانست مظلومیت و صعوبت وضع مردم بوسنی را ببیند و تصمیم گرفت هجرت کند. آنچنان که در کتابِ حق تعالی آمده: ربّ انی مهاجرٌ الیک...
«ر» کتابی پُر از زندگی است. زندگی یعنی عشقِ «بدری خانم» به پسر بورش که خدا بعد از چند دختر به او داده است. پسری که هنوز هم بعد از سالها از شهادتش، حالات و رفتارش برای مادر، زنده است. زندگی یعنی حال «معصومه» -همسر رسول- در جلسه خواستگاریشان. خواستگاریای که رسول با لباس سپاه آمده بود و حرفهایش در آن جلسه. اینکه «من پاسدارم، شاید بروم و شهید بشوم...» زندگی یعنی مردی آن قدر دل تنگ کودکانش باشد که از بوسنی برای تک تکشان نامه بنویسد و نقاشی کند.
من وقتی مشکلات، خانه به دوشیها و دوریهای رسول و معصومه از هم را در این کتاب میخواندم، مدام از خودم میپرسیدم که چند دختر جوان در این روزگار پیدا میشوند که تاب چنین رنجهایی را داشته باشند؟ این چه روح و نیرویی بوده که زندگی امثال معصومه و رسول را در آن سالها نگه میداشته است؟ رسول حیدری قیدِ شرکت در مراسم چهلم امام (ره) را میزند و در خانه میماند و از بچههای خردسالش مواظبت میکند تا همسرش بتواند به راحتی به تهران برود و در عزای رهبرش شرکت کند. امروز چند نفر پیدا میشوند که چنین روحیه تعاون و ایثاری داشته باشند؟
«ر» از این حیث که به موضوع «سپاه قدس» و نیروهایش میپردازد هم اهمیت دارد. به هرحال حضور رسول و دوستانش در بوسنی در همین راستا بوده. موضوع «سپاه قدس» همچنان زنده است و محل اشکال و ابهام برای جامعه. اینکه اصلا آدمهای نیروی قدس در دنیا دارند چه میکنند و از جان عالم چه میخواهند؟!... معتقدم با تمام زیبایی و کششی که فصل پایانی کتاب -که در بوسنی میگذرد- دارد اما باز هم جا داشت که حضور شهید حیدری و یارانش در بوسنی تفصیل بیشتری پیدا کند. واقعیت این است که با گذشت بیش از 20 سال از وقوع جنگ بوسنی و حضور نیروهای ایرانی در آن کشور، هنوز جامعه ایران چیزی از واقعیت مجاهدت و تاثیر ایرانیها در بوسنی نمیدانند. باز خدا بیامرزد اموات «نادر طالبزاده» را که سالی یک بار برنامهای را به ماجرای بوسنی اختصاص میدهد. وگرنه امثال من و هم نسلیهایم همین اندازهای هم که از این موضوع میدانیم، نمیدانستیم.
کتاب «ر» زبان ساده و صادقی دارد. در این کتاب با روایتهای غلو شده و روحانیزه شده از یک شهید مواجه نیستیم. هم تمنای شهادت را در دست نوشتههای رسول میبینیم و هم سیگار کشیدنها و فلوت زدن او در وقت دلتنگی را. هم عشق شدید به خانواده را میبینیم و هم غیرت دینی و انقلابی شهید را، وقتی میفهمد مردی در محل به امام توهین کرده و او میخواهد برود فرد هتّاک را گوش مالی بدهد.
آن شب که کتاب را برای اولین بار دستم گرفتم و خواندنش را شروع کردم، فکر نمیکردم با اتمامش همین همه شهید حیدری را دوست داشته باشم. حالا من روزهاست «ر» را خواندهام و شیفته مردی شدهام که مرغ جانش هوای «شهر» را خوش نداشت و برای همین سفر کرد به سرزمینی که نه زبان مردمانش را میدانست و نه تا پیش از آن، ایشان را میشناخت. او به سمت پروردگارش هجرت کرد و تقدیر بر این بود که خونش کیلومترها دورتر از وطنش در جادهای بینِ شهری بر زمین بریزد. او میتوانست بعد از جنگ، همان چند واحدِ باقی مانده از دانشگاهش را هم تمام کند و بیخیالِ آنچه که در عالم میگذرد، بالای سر زن و بچهاش بماند. قطعا در این حالت هیچ کس یقه او را نمیگرفت. رسول میتوانست هجرت و جهادِ در راهِ حق را انتخاب نکند و در «شهر» بماند تا عروس شدن دخترش –زینب- را ببیند و مثل امروزی بر سرِ نوههایش دست بکشد. اما راه مردان خدا از طریقی دیگر میگذرد و بر همین مبناست که زمینِ «ویسوکو» در بوسنی، خون او را انتظار میکشید. سید شهیدان اهل قلم میگوید: «هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست. و زمان انتظار میکشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید.» خاک بوسنی هم طالب و تشنه خون رسول بود و اینچنین بوسنی شد کربلای رسول حیدری.
یادداشت از زینب افراخته
