تدبیر روحاللهی امام در بیتالمقدس/ وقتی نوجوان پابرهنه بسیجی، بانارنجک دنبال تانک گذاشته بود
سالگرد آزادسازی خرمشهر و پیروزی عملیات موفقیتآمیز بیت المقدس بهانه ای است تا هر سال رزمندگان، جانبازان و حماسه سازان این پیروزی بزرگ در گلزار بهشت زهرای تهران گرد هم بیایند تا در کنار دوستان شهیدشان، از خاطرات فتح بگویند و البته گریزی هم به مسائل روز بزنند و بگویند که ما همچنان وسط میدان هستیم.
به گزارش رجانیوز، سردار سعید قاسمی سخنران مراسم بزرگداشت عملیات بیت المقدس در گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها بود تا در کنار همرزمان به پاسداشت این فتح بزرگ بپردازد. قاسمی که ادبیات آتشینش چیزی از روزهای جهاد وشهادت کم ندارد، به واکاوی شرایط حاکم در زمان اجرای عملیات آزادسازی خرمشهر پرداخت.
وی که به تشریح مراحل مختلف عملیات بیت المقدس می پرداخت، گریزی هم به ایام پس از دفاع مقدس و سپس ایام فتنه زد. رجانیوز در ا دامه متن کامل سخنان سردار سعید قاسمی را که روز پنچشنبه در بهشت زهرا بیان شده است تقدیم می کند:
اعوذ بالله منالشیطان الرجیم، بسمالله الرحمن الرحیم، السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیک یا روحالله، ایها العبد الصالح، المطیع لله و لرسوله، و السلام علیک لجمیع شهدائک، الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام، طبتم وطابت الارض التی فیها دفنتم، فیا لیتنی کنا معکم فافوز فوزا عظیما.
باز هم شادی روح امام عزیز، همه شهدا، شهدای استشهادی، از حسین فهمیدۀ شما گرفته تا استشهادیون لبنانی و فلسطینی و همه شهدای نهضت آزادی اسلام صلوات.
به نوبه خودم از همه شما مردم خوب تشکر میکنم، دست و پای همه شما را میبوسم، همه شما که خودتان اصل این محفلید. شمائید که میآئید و این صفوف را پر میکنید، پیوسته عرض کردهایم که این نشست ما حامل دو پیام است. اول برای خودمان که پیوسته در جنگ نفسانی هستیم و برای این که حلقه بین خودمان و شهدا را پاره نکنیم، نیاز داریم پیوسته به آنها عرض ارادت کنیم و بگوئیم همان طور که در روز شهادتتان، زیر تابوتهای اکثر شما را به دوش گرفتیم و حمل کردیم، بر همان مرام و میثاق هستیم، هر چند چرخش روزگار و امواج بازیهای سیاسی و چپ و راستها، ما را به این طرف و آن طرف میکشاند، اما پیوسته بنا داریم که انشاءالله در مسیر استوار روحالله و شهدا حرکت کنیم و این پرچم را انشاءالله تحویل آقا بدهیم.
در ماه خرداد اتفاقات بزرگی در طول این سه دهه افتاده که از قبل ۱۵ خرداد ۴۲ شروع شد و در سه دهه قبل یعنی ۱۹۸۹ میلادی مصادف با سال ۱۳۶۱ دو اتفاق بزرگ افتاد و ما موظفیم هر سال، این دو اتفاق بزرگ را که نه فقط کمر عراق، بلکه همه متحدینی را که برای شکست شما به میدان آمده بودند، خم کرد، یادآوری کنیم. شما پشت آنها را به خاک مالیدید و لذا آن قدر این اتفاقات مهم هستند که ولو هر قدر اندک، این محفل را برگزار و وقایع را با زبان الکن سینه به سینه نقل میکنیم، چرا که بر این اعتقاد هستیم و پیوسته هم گفتهایم که به خاطر کمکاریهای رسانه و صدا و سیما و آموزش و پرورش و آموزش عالی ما، بچههای ما با اتفاقاتی که در طول این سه دهه افتاد، بیگانهاند، بلکه حتی خود ما هم با این دو عملیات عظیم فتحالمبین و الی بیتالمقدس که به شکل معجزه اتفاق افتادند، بیگانهایم و بسیار سرسری از آنها میگذریم. از این بابت در خصوص عملیات فتحالمبین هم که در ۲ فروردین این اتفاق بزرگ و فتحالفتوح روی داد و شیرمردانی مثل محسن وزوائی و علی موحددانش شما جنگاوری کردند، آرزو به دلمان ماند که در طول این سه دهه، حتی در یک ۲ فروردین، به پاسداشت فتحالمبینیها مراسمی بگیریم، نشد که نشد. شاید اشتباه خود رزمندگان بود که در بد تاریخی عملیات کردند. در دوم فروردین، همه دنبال کیف خودشان هستند و آدم عاقل که دنبال عملیات نمیرود!
بچههای شما رفتند و چقدر اسیر گرفتند و حالا تلویزیون لابلای مصاحبه با انواع و اقسام هنرپیشهها، یک اشارهای هم بکند که در چنین روزی، یک محسن وزوائیای ـ فاتح بخشی از خاک امریکا یعنی لانه جاسوسی ـ در این عملیات توپخانه را گرفت و بچههای شما ۱۱ هزار اسیر را با زیرپوش و زیرشلواری از توی سنگرها کشیدند بیرون وای کاش پسرم! دخترم! میشد ماجراهای قبل از عملیات بیتالمقدس را برایت گفت که محسن وزوائی چطور با چهار گردانش یکمرتبه در این مسیر گم شد! احمد متوسلیان که دعا کنیم انشاءالله به برکت این دهها هزار شهید گمنام بهشت زهرا(س) و به برکت امامشان، اگر این چهار شیرمرد ما ـ که به حسب بعضی از اطلاعات، زنده هستند و ما حق نداریم پرونده این عزیزان را با ذکر نام شهید ببندیم ـ زنده هستند، خداوند وسیله استخلاصشان را فراهم سازد و اگر شهید شدهاند، انشاءالله خدا آنها را سر سفره مولایشان آقا اباعبدالله(ع) مهمان کند.
با بیسیم با او صحبت میکنی که محسن! محسن! احمد کجائید؟ احمدجان! تو را گم کردیم. یعنی چه؟ مگر میشود؟ همه منتظر شما هستند. شما این مسیر را چند بار برای شناسائی رفتید، چه جوری گم کردید؟ راوی میگوید چند گردان را آنجا گذاشت و چند قدم فاصله گرفت و با همان پوتینها ایستاد و دو رکعت نماز خواند، دستهایش را رو به خدا بلند کرد و گفت: «آخدا! توئی که نیل را برای موسی شکافتی، توئی که آتش را بر ابراهیم «برداً وسلاماً» کردی، میپسندی بچههای علیبن ابیطالب(ع) شکست بخورند؟ میخواهی دومرتبه تاریخ تکرار شود». بعد به بیبی زهرا(س) استغاثه کرد و گفت: «خانم جان! اگر صبح بشود و ما راه را پیدا نکنیم، همه این بچهها را با تیر مستقیم تانک، پهلو میدرند. نپسند خانم جان!» و حَدَث ما حدث. رفتند و برای شما توپخانه گرفتند، بعد آمدند و قرارگاه سپاه چهارم را گرفتند.
حسین کامل و رفیق السامرائی(دو تن از فرماندهان صدام) میگویند اگر صدام بیست دقیقه تأخیر کرده بود، این بچهها او را در قرارگاه سپاه چهارم میگرفتند، یک اتفاق بسیار نادر! این مال فتحالمبین است که سه دهه است برایش مراسم نگرفتهیم تا حالا ببینیم چه میشود و اگر سال بعد، قسمت شد.
به فاصله یک ماه بعد عملیاتی کردید که امروز پاسداشت آن را گرفتهاید و به خاطر آن، هم خانوادههای منتسب به این عملیات، هم شما بچه رزمندههای قدیمی آمدهاید.
این دو عملیات به قدری مهم بودند که میگویند صدام تا یکی دو سال از ضربه ناشی از این عملیات، مثل مجانین راه میرفت و میگفت: «سنه الاثنین ثمانین و ما ادراک مالاثنین ثمانین» ۸۲ میلادی، ۸۲ میلادی، تو چه میدانی در ۸۲ میلادی بر ما چه گذشت؟
بچهها! ما فقط اگر یک کار بتوانیم بکنیم و این جمله را که در ادبیات جمهوری اسلامی، عرف شده، برداریم، خیلی هنر کردهایم: «هشت سال جنگ ایران و عراق». چرا برداریم؟ این که ثبت شده و همه دارند میگویند. پسرم! دخترم! اشتباه است. اصلا به خاطر این دائما تاکید میکنند هشت سال جنگ ایران و عراق که ارزش همه عملیاتها و شهدای تو را پائین بیاورند. حاضر نیستند بر این قدرت و عظمت و شکوه تو در این ۸ سال تاکید کنند و به تو بباورانند و تاریخ را این طور به تو بفهمانند که از ۱۸ ملیت اسیر گرفتی.
حاج سعید قاسمی! این حرفت که تکراری است. همه جا همین را میگوئی، بله، میگویم، هزار جای دیگر هم میگویم. مادام که شما بر این باور هستید و میخواهید این را به ما بخورانید که بچههای ما، شهیدان و جانبازان ما فقط معلول یک نبرد ایران و عراق هستند، ما هم موظفیم با شما محاجه کنیم و بگوئیم که این دروغ بزرگ را باید از تاریخ پاک کنید. شما با این حرف، ارزش رزمآوری اینها را پائین میآورید. یعنی آقا تو نمیتوانستی با داشتن فرماندهای در قد و قواره حسن باقری، چمران از پس سربازان عراقی بربیائی؟
همین الان از توی خیابانهای اصلی عراق بروید توی کوچه پس کوچهها تا ببینید که در شرایط ماقبل تاریخ زندگی میکنند. از نظر فرهنگی هم همین طور. اگر کسی عراقی توی محفل ما هست، ناراحت نشود. تو را این جوری نگه داشتند، به خاطر این روزها، به خاطر همین نبرد و به خاطر آینده.
به صدام گفته بودند فتحالمبین را که از دست دادی، اما برای خرمشهر سه راهِ محافظتی محکم گذاشتهایم، برای همین رسماً اعلام کن که اگر قوای تو شکست خوردند و ایرانیها خرمشهر را از تو پس گرفتند، کلید بصره را به دستشان بدهی. به فاصله یک ماه بعد یک عملیات دیگر کردید که عنوانش بود: «الی بیتالمقدس». خاک تو در اشغال دشمن است، به فلسطین چه کار داری؟ نه، این جزو شعارهای استراتژیک نظام است. از همان روزهای اول که هنوز انقلاب پیروز نشده بود، گفتیم: «الیوم ایران، غداً فلسطین» و این به عنوان یک شعار استراتژیک رهبر – و نه رهبران- مطرح شد. این تعبیر «رهبران» هم یکی از آن چیزهائی است که این روزها دارند باب میکنند. ما در این نظام رهبران نداریم، رهبر داریم. همه، عمله و اکره هستیم برای اجرای منویات رهبر، نه این که هر کسی برای خودش یک اتاق و یک دکان و یک حزب تشکیل بدهد. اگر بخواهد این طور بشود، میشود همان چیزی که در فتنه ۸۸ اتفاق افتاد. به هر حال خودمان را به جاده آسفالته اهواز – خرمشهر برسانیم.
مرحله اول: یک شب، این بچههای مردم با سن، ۱۵، ۱۶، ۱۸، بیست و پنج کیلومتر پشت سر علمدارانشان محسن وزوائی و علی موحد، راه افتادند. ژنرالهائی در قد و قواره حسن باقری ۲۱ ساله با ژنرالهای ارتش در قرارگاه مشترک، جلسه گذاشتند و پا به پای آنها حرف برای گفتن داشتند. طرح بسیار ظریف، خردمندانه و هوشیارانهای بود و در کنار همه اینها، اتصال و اتکال کامل به خداوند لایزال. مرحله اول ۲۵ کیلومتر از پشت کارون تا روی جاده اسفالته اهواز – خرمشهر. پنج روز روی جاده اسفالته اهواز – خرمشهر جنگیدند. نبرد تن با تانک! محسن وزوائی و حسین اژهای و گردان سلمانها، چپ خالی، راست خالی، روبرو هم آرایش و صفی از ستونهای تانک، محمود شهبازی های شما پنج روز قهرمانانه برای شما جنگیدند.
مرحله دوم: عبور از صفی از صدها تانک پی ۷۲ که آر.پی.چی هم به آنها کارساز نبود، سیزده کیلومتر رفتن تا عمق و رساندن خود به دژ مرکزی.
مرحله سوم: تمام شدیم، سازمان رزمی ما پوکید. همه خرج شدیم. عقل کسی به جائی نمیرسد. صیاد میگوید تصمیم گرفتیم برویم خدمت آقا روحالله و بگوئیم آقاجان! ما به شما قول داده بودیم خرمشهر را برای شما میگیریم، الان تمام شدیم، نمیتوانیم در مقابل دژ ماره و خرمشهر موانع آن قدر زیادند که با این سازمان و این عده و عُده که سر جمع یک سوم دشمن هم نمیشود، نمیشود کاری کرد. دخترم! پسرم! این نسبت یک سوم را در ذهنت داشته باش. لشکرهای ۵ و ۶ و تیپهای زرهی و .. بماند! این اطلاعات که به کار من و تو نمیآیند. من و تو به درد این میخوریم که از کله صبح تا شب، خزعبلاتی را که صدا و سیما درباره احوالات هنرپیشهها و این که چه کسی چند تا گل زد، حفظ کنیم. چه کار داریم که در فتحالمبین ۱۱ هزار اسیر گرفتیم، در بیتالمقدس ۱۹ هزار اسیر گرفتیم. اینها که به درد ماها نمیخورند. اینها را باید در مراکز آکادمیک ژاپن و روسیه و غرب آموزش بدهند، چون آنها برنامهریزی کرده بودند که شما را بزنند، اما از شما خوردند و به همین دلیل باید در مراکز آکادمیک آنها آموزش داده شود که چطور شد و از کجا خوردند و چگونه این اتفاقات باورنکردنی، اتفاق افتادند؟ نه که این لقلقه زبان باشد. نمونهاش حرفهای کنت الکساندر دو ماراژ وزیر اطلاعات وقت فرانسه است که میگوید من با ۶۰ ژنرال و کارشناس خبره در تنومه بودیم و پیگیری میکردیم که اینها خط را از کجا شکافته و به داخل آمدهاند. پسرم! دخترم! مردم کار بزرکی انجام دادند.
مرحوم صیاد میگوید تصمیم گرفتیم برویم خدمت آقا روحالله. من و محسن رضایی ظرف ۲۰ دقیقه خودمان را با دو تا فانتوم رساندیم به تهران و جماران. نقشه را باز میکنند: آقا روحالله! ما اینجا هستیم. نشد، نتوانستیم و اگر بخواهیم در این شرایط توقف کنیم، باید یکی دو ماه دیگر تجدید سازمان کنیم و اگر بخواهیم تجدید سازمان کنیم، دشمن هم همین کار را میکند. چه میفرمائید؟ امام چه گفت؟ اینها را این شبها برای ما نمیگویند. یک دامبیلی دیمبولی میزنند و سر و صدا و جشن و باز هنرپیشهها را میآورند و باز همان داستان قدیمی. اگر هم امام را میخواهند، فقط برای شب انتخابات میخواهند. دو هزار بار صحبتهای امام را در خصوص انتخابات پخش کردهاند، ولی دریغ از یک بار پخش پیامی که امام قبل از فتح خرمشهر داد، پیامی که توی بحران داد، پیامی که برای پیروزی. این پیامها را شیخ الشیوخهایشان یادشان نیست، چون نسیان گرفتهاند. بچههایشان هم میدانند. از کجا میخواهند بدانند؟ معلوم نیست. و حالا هی توی جرائدشان مینویسند که رئیس صدا و سیمایشان حزباللهی است، رئیس آموزش و پرورششان حزباللهی است، رئیس آموزش عالیشان حزباللهی است. همگی حزباللهی هستند و حَدَث ما حدث؟ این هم فرزندانشان هستند، بیگانه با همه این ارزشها و دلاوریها. پیدا کنید پرتقال فروش این داستان را.
امام چه گفت؟ صیاد میگوید آقا روحالله یک جمله گفت. فرمود: «هر آنچه را که لازمه تدبیر است انجام بدهید،
مابقی را به او واگذار کنید.»
بلند شدیم و آمدیم و فرماندهان را جمع کردیم، حسین خرازی و احمد متوسلیان و ... گفتیم ما به امام این را گفتیم، امام هم این را گفت. آنها هم بچههایشان را جمع کردند و گفتند به امام انتقال داده شده، امام هم این را گفته. همه متفقالقول گفتند میجنگیم، ولو از هر گردان یک سوم باقی مانده باشد، ادامه میدهیم. جانم فدای رهبر!
مرحله سوم رسیدیم به دژ مارد که همه استکبار، پشت آن حضور دارند، یعنی از ۱۸ ملیتی که در طول جنگ اسیر گرفتیم و از ۳۶ کشوری که رسماً آمدند و حضور داشتند و با تو محاجه کردند. اینها همه دارند حرکت شما را رصد میکنند. اینجا یک اتفاقی افتاد. من در این مرحله دارم میبینم که شب است و داریم از لابلای تانکها عبور میکنیم. به ما گفتهاند با تانکها درگیر نشوید. خدایا! مگر میشود؟ این تانکها به فاصله ۲۰۰، ۳۰۰ متر از همدیگر فاصله گرفتهاند. مگر میشود که اینها ما را نبینند؟ برای این که زمان را از دست ندهیم، نماز مغرب و عشا را در مسیر خواندیم. چهار گردان آمدیم از لای این تانکها عبور کنیم، یک دانه منور روشن شد. همه نشستند. خدایا! من دارم خدمه تانک را آن بالا میبینم. همین الان اگر دست روی مسلسل دوشکا بگذارد، یک دانه علف نیست بچهها پشت آنها سنگر بگیرند، همه قتل عام میشوند. آمدم «و جعلنا من بین...» بخوانم، ده بار تکرار کردم، یادم رفت. این قدر استرس و اضطراب داشتم. حس میکردم کارم تمام است. سمت راست و چپ دارم تانکها را میبینم. چه جوری اینها ما را نمیبینند؟ « وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ». رفتیم جلو و عبور کردیم. دو باره خدمه منور را شلیک کردند. خدایا! کارمان تمام است. مرحله بعد حرکت کردیم، ندیدند. بارانی گرفت که پوتینهایمان به زمین چسبیدند، بچههای مردم سنگین شدند. پوتینها را کندیم، چون نباید توقف می کردیم و پای برهنه راه میافتادیم. رسیدیم به خط، ۱۳ کیلومتر عبور کردیم. باز دو مرتبه احمد، احمد، چپ و راستمان نیامدند. مچ دستت را ببین. هوا دارد روشن میشود. گفت: بچهها! یا علی! همین که گفت یا علی، یک بچه بسیجی از پشت خاکریز بلند شد. یک اتوبوس عراقی داشت رد میشد. این بچه با آر.پی.جی گذاشت تخت سینه اتوبوس و اتوبوس از وسط شکافت و بچهها ریختند روی سر عراقیها و حَدَث ما حدث.
صبح عملیات همه خسته پشت خاکریز، همان چیزی را که میترسیدم، به سرمان آمد. تانکها برگشتند و آمدند. خدایا! این چه صحنهای بود که اتفاق افتاد؟ همین الان که دارم برایتان میگویم، باور نمیکنم. مثل یک رویاست. تانک تی ۷۲ به سمت تو میآید، تو هم پشت خاکریز به سمت غرب موضع گرفتهای و حالا تانکهائی را که نزده بودی، از پشت آمدهاند و رزمندهها را هم میبینند. اینها هم خسته، شب با بار مبنائی که تجهیزاتش هم درست نیست، کلی راه آمدهاند.
آن پسرک تپل، صالحی که کارهای حاج همت را انجام میداد، پشت خاکریز، توی یک وانت فشنگ ریخته بود. گردان که رد میشد، میگفت برادرجان! دکمه پیراهنت را باز کن و بیا جلو. بچه، دکمه پیراهنش را باز میکرد و او دو بیل فشنگ، به عنوان یک مهمات توی پیراهنش میریخت! برو، نفر بعدی.
دخترم! پسرم! میخواهم بگویم این حال و روز ما بود. گردان دارد توی خط میرود و هر سه نفر یک قمقمه آب دارند و دو تا خشاب و یک نارنجک. تانک هم برگشته و دارد میآید و بچهها را هم میبیند، اینها باید چه کار کنند؟ اصغر! بدو سمت اینها! خدایا! این چه صحنهای است؟ دیدید بچهها توی کوچه پسکوچهها عقب وانتها را میگیرند و روی برفها سرسره بازی میکنند؟ این هم با پای برهنه و با نارنجک کشیده توی گِل دنبال تانک میدود. خدمه تانک این صحنه را که میبیند، قاتی میکند. یعنی چه؟ اینها دیگر چه موجوداتی هستند؟ چه کار دارد میکند؟ من نمیدانم آن خدمه چه میدید، ولی من این جوری میدیدم که این بچه، دنبال تانک را گرفته و دارد توی گل لیز میخورد و میرود بالای تانک و با ته سرنیزه میزند توی سر برجک تانک که بیپدر! در تانک را باز کن! بخدا خنده دارد، مگر نه؟
این که روحالله میگوید اینها ملائکه الله هستند، به همین خاطر است. این جمله را توی والفجر مقدماتی گفت:. رفتند و گفتند: آقا روحالله! بچهها توی کانال گیر کردهاند. یک پیغامی برای شما دادهاند. پیغامها را خیلی با احتیاط به آقا روحالله میدادند، چون میدانستند در این جور مواقع خیلی ظریف است و زود میشکند. گفتند: آقا! توی کانال والفجر مقدماتی، بچهها برای شما جنگیدند. ابراهیم هادی ها که هنوز هم جنازهاش نیامده. حواست جمع باشد پسرم!. گفتند: آقا! برای شما پیغام دادهاند. پیغامشان چه بود؟ به همت گفتند: «سلام ما را به بابا بزرگ برسان و بگو آقاجان، همان طوری که گفته بودید عاشورائی بجنگید، ما هم عاشورائی جنگیدیم و سعی کردیم چیزی کم نگذاریم.» میگویند امام سرش را انداخت پائین و گفت: «آنها از ملائکهالله بودند.» حتماً از ملائکهالله بودند، چون از نظر عقلی جور در نمیآید که پابرهنه، توی گِل با نارنجک دنبال تانک تی ۷۲ بکنی. با عقل جور در نمیآید.
مرحله سوم زدید به دژ مارد، بارکالله به شما! خرمشهر را محاصره کردید. از همان معبر شلمچه که خرمشهر را محاصره کرده بودند و ۳۱ روز جنگیدید، از همان جا اینها را توی یک کیسه انداختید و حَدَث ما حدث. ۱۹ هزار اسیر گرفتید. دشمن را عجیب شکستید. مصادف با امروزی که داریم صحبت میکنیم، یعنی روز چهارم و شب پنجم، رفتم سر قبر کاظم رستگار، روحش شاد، بچههای گردان میثم و بچههای گردان ۹ و گردان ۲، اولین کربلای شلمچه را اینها ایجاد کردند.
مصادف با چنین شبی پشت امالطویل نبرد بسیار سختی اتفاق افتاد، برای این که اینها خواستند پاتک کنند و دومرتبه از شلمچه و از اروندرود بیایند و خرمشهر را آزاد کنند و ما هم بیخیال، فکر میکردیم دارد یک عملیات تک ایذائی اتفاق میافتد. در آنجا باز بیشترین شهدای شما تقدیم انقلاب شد. حواستان جمع باشد که از ۶۰۰۰ شهیدی که برای آزادی خرمشهر دادیم، یک بخشی مال شما تهرانیها و خانوادههای شهداست و این تازه مربوط به دو سه روز بعد از فتح خرمشهر است. اما جماعت! نمیدانم چرا اسم این عملیات را گذاشتید الی بیتالمقدس؟ شما با قدس چه کار دارید؟ به فاصله ده پانزده روز بعد از این عملیات شما بود که اسرائیلیها آمدند به جنوب لبنان، انگار میدانستند که شماها حساس هستید و ولکن این ماجرا نیستید. در اوج این که خاکتان در اشغال دشمن بود، تصمیم گرفته بودید قوای محمد رسولالله(ص)تان را به فرماندهی شیر در زنجیر، احمد متوسلیان به لبنان اعزام کنید و خیرات و برکات آن جریان شد تشکیل حزبالله لبنان. اینها را باید بگوئیم که یک بار دیگر گوش و ذهن تو با این حرف و حدیثها آشنا بشود که تو و اجداد تو، چنین کاری بزرگی را انجام دادید. فکر نکنی زدی و فقط یک تکه زمین آزاد کردی. مطلب خیلی مهمتر از این حرفها بود.
اما دوستان! چند تا نکته را بگوئیم و مطلب را جمع کنیم و شما را زیاد اذیت نکنیم. حرف این است که برازنده مردمی که در آن قد و قواره محنت کشیدند، نیست که حالا که هر سال با راهیان نور میرویم خرمشهر، چشممان به مردم تنیده و تکیده شده تحت فشار بیفتد، مردمی که در طول دفاع مقدس، در یکی دو سال اول آن طور اذیت شدند، بعد هم که به آنها رسیدگی نشد و تا همین حالا هم حرف و حدیث و شعار زیاد است، ولی کافی است آدم یک چرخی توی خرمشهر بزند تا حسابی اذیت شود.
رئیس جمهور محترم و عزیز ما! در دو دهه گذشته که آقایان دنبال جنگولک بازیهایشان بودند. شما هم که آمدی و عنایتی کردی، شد «قضیه تغاری بشکند، ماستی بریزد/ جهان گردد به کام کاسهلیسان». همین که دیدند پولی آمده، اولا خرمشهر شد آموزشگاه مدیریتی! اگر کسی میخواست برود جای دیگری کرسی بگیرد، شش ماهی میرفت خرمشهر، منطقه آزاد، کلاس آموزش مدیریت! هر بلائی هم که سر مردم بیاید، مهم نیست.
آقای رئیس جمهور! تا همین الان، مشکل معیشتی مردم یک طرف، مشکل آب خوردنشان هنوز که هنوز است حل نشده و مردم برای آب خوردن لنگ هستند. ما میدانیم که همه اینها هم تقصیر شما نیست. توی این مملکت از سوراخ شدن لایه اوزون تا پوشک بچه، مسئولش احمدینژاد است، اما ما نمیخواهیم این را بگوئیم، فقط این را میگوئیم که چهار تا استاندار و فرماندار نه، فقط اگر یکیشان را بگذارید سینه دیوار، قضیه حل میشود و حساب کار دستشان میآید که این طور بودجههائی را که به اسم خوزستان و خرمشهر گرفتند، لفت و لیس نکنند این آقایان خ. م، د. الف، ل. م و الی آخر... اسم دادن و لیست دادن که نشد کار، بالاخره باید یک کاری کرد. آنها که آمدند و سوزاندند و هر کاری خواستند کردند و رفتند. الان اگر بشنوی دختری دارد در خرمشهر برای اداره خانوادهاش خودفروشی میکند، باید بروی بالای برج میلاد و خودت را بیندازی پائین. تا کی باید چنین چیزهائی را شنید و دم بر نیاورد؟ این که نمیشود کارگر شهرداری در آنجا چهار ماه حقوق نگیرد و هی برای تو پیامک بزند که چه خاکی توی سرمان کنیم و آقایان کرور کرور بودجهها را بالا بکشند! آقا! بالاخره یک جائی باید این قصه را جمع کرد. درست است که ما بیماری نسیان داریم و همه چیز یادمان میرود.
«سرمشقهای آب بابا یادمان رفت/ رسم نوشتن باقلمها یادمان رفت/ از روی کوکب بارها املا نوشتیم/ اما حسین فهمیدهها را یادمان رفت/ از روستا گفتیم و از صدق و صفایش/ اما صفای جبههها را یادمان رفت/ هی دم زدیم از یاد یاران و شهیدان/ اما وفای بر شهیدان یادمان رفت/ از روی مردیِّ شهادت مشق کردیم/ اما خدائیش حفظ غیرت یادمان رفت/ شعر خدای مهربان را حفظ کردیم/ اما خدای مهربان را یادمان رفت»(حسین جعفرزاده) کدام خدای مهربان؟ همان خدائی که وقتی رفتند به او گفتند آقا! خرمشهر آزاد شد، گفت:«خرمشهر را خدا آزاد کرد»، چرا؟ چون قبل از آن رفتیم و گفتیم آقا! نمیتوانیم، نمیشود. گفت تا توکلتان چقدر باشد. برای همین وقتی پیروز شدید، این پیام را برایتان فرستاد. همین پیامی که دیشب شبی باز هم برایتان نخواندند.
پیام امام به مناسبت پیروزی شما در ۳ خرداد: «مبارک باد بر اسلام بزرگ این متابعاتی که در دو جبهه جنگ با دشمنان باطنی و دشمن ظاهری پیروزمندانه و سرافراز، امتحان خودش را دادند و برای اسلام سرافرازی آفریدند و هان ای فرزندان قرآن کریم! نیروهای ارتشی، سپاهی، بسیجی، ژاندارمری، شهربانی، کمیته و عشایر و نیروهای مردمی داوطلب و ملت عزیز، هوشیار باشید که پیروزی هرچند عظیم و حیرتانگیز است، شما را از یاد خداوند که نصر و فتح در دست اوست، غافل نکند و غرور فتح، شما را به خود جلب نکند که این آفتی بزرگ و دامی خطرناک است که با وسوسه شیطان به سراغ آدم میآید و برای اولاد آدم تباهی میآورد و من با آن که به همه شما اطمینان تعهد به اسلام دارم، از تذکری که برای مؤمنان نفع دارد، باید غفلت نکنم».
یک ماه بعد، در رمضان زدید به دشمن، چون گفتید طرح ما، ویژگی ما، سپاه ما، ارتش ما، خدا هم دید من و مای شما در آمده، گفت بنشینید سرجایتان که شماها مال این حرفها نیستید. چنان شکست مفتضحانهای خوردید و گردان گردان اسیر به عراق دادید که آبروی سپاه اسلام رفت. یواشکی میگویم، گوش کن. غرور فتح! پسرم! دخترم! اینها چیزهائی است که تو باید بدانی. روزهای مخاطرهآمیز پیروزی و شکست. اینها را توی این دبستانها و دبیرستانها به تو درس نمیدهند و از این بابت متاسفم. اینها هیچ وقت سناریوی خوبی برای فیلمسازی نیست. باید دنبال جنگولکبازیها رفت. اگر هم سراغش بیایند، برای لفت و لیسهای آن چنانی است.
وقتی این چیزها را برایت میگویند، این طور میشود که هنوز زخم فتنه ۸۸ روی لباسهای ماست و هنوز زخمش تازه است، ولی آن نماینده شکست خورده، همین هفته گذشته توی اهواز برمیگردد و میگوید: «نظام نتوانست خواسته مردم را در جهت این که این تقلب بزرگ اتفاق افتاده بود، مدیریت کند و لذا شد ماجرای ۸۸». فتنه هم نگفت. این طور است؟ بله، آقای شکست خورده! نظام نتوانست مدیریت کند، برای این که به فرمایش حضرت آقا، نظام نمیدانست که برای این فتنه از ۱۵ سال قبل برنامهریزی شده بود، برای این نظام نمیدانست که میخواهد از هملباسیها بخورد، برای این که رهبرش هم نمیدانست که در این قصه باید از قم بخورد. بله، این حرف جنابعالی صحیح است. ما هم معتقدیم که نظام نتوانست مدیریت کند، برای همین ۸ ماه طول کشید. وای از هملباسیها! و قربان این رهبر بروم که علیرغم این که پنجههای ضعیف سیستم قضائی ما نتوانست فتنهگران را به دار مجازات بیاویزد و هنوز که هنوز است در سیستمهای دولتی ما بچه گول میزنند، باز هم آقا عنایت و لطف میکند و به اینها کار و مسئولیت میدهد.
قربان رهبری بروم. قربان علیبن ابیطالب(ع) بروم که در فتنه جمل وقتی سه تا پای شتر آن بنده خدا را زدند و باز روی یک پای شتر فرماندهی میکرد، فقط گفت پای چهارم شتر را قطع کنید. مرکز فرماندهی بالای شتر بود. بعد هم برای فرمانده شورشی، از زنان با لباس مردان محافظ گذاشت و او را به مدینه فرستاد. بله، خیلی سخت است. من و شما باشیم میخواهیم یکشبه از همه کسانی که بسیجیهائی که حتی اسمشان هم نیست، انتقام بگیریم. برو بپرس آقای بهشت زهرا! بالاخره چند تا شهید داریم؟۸ ماه فتنه، ۸ ماه شهید و مراسمشان هم غریبانه. ۸ ماه شهید داده شد تا کرسی و صندلی زیر پای ولایت باقی ماند.
ولی آن که قصه جنگمان است و این هم قصه فتنه. وقتی اینها مستند نمیشود، در همین فاصله یکی دو سال میآیند و مزخرفاتشان را دو باره غرغره میکنند، انگار قرار است تاریخ هزار بار دیگر تکرار شود و لذا بچه رزمندهها! با شما هستم. مسئولیتتان سنگین است. هم باید خون دل بخورید، هم باید خون بدهید، بلکه به قول شهید بهشتی خون دل خوردن، بمراتب در این زمانه سختتر است.
جهان آرا در روزهای آخری دارند که از خرمشهر بیرون میآیند، میگوید: بچهها! ناراحت نباشید که داریم شهر را از دست میدهیم. دوباره میآئیم و پس میگیریم. سقوط شهر مهم نیست، مراقب باشید ایمانهایتان سقوط نکند که اگر ایمانتان سقوط کند، با هزاران لشکر هم نمیتوانید پس بگیرید. چه بصیرتی داشتند جهانآراها، کجاها را میدیدند! محسن وزوائی میگوید: بچهها! ما کربلا را برای خودمان نمیخواهیم. خانواده وزوائی وقتی رفتند خدمت آقا و این جمله را گفتند، آقا فرمودند میدانم، اما متوجه باشید که این خیلی جمله بزرگی است، مال آدمهای بزرگ است که خودشان خون بدهند و بگویند ما برای کربلا رفتن هم نمیجنگیم، کربلا رفتن هم مال دیگران.
روحشان شاد که مدیون همهشان هستیم و هنوز که هنوز است تکه جنازههایشان را برایمان میآورند. روحت شاد آغاسی عزیز! ۳ خرداد سالگرد رحلت تو هم هست. کاش بودی برای ما اشعار حماسی میخواندی. انشاءالله پسر و فرزندانش مسیر پدر را ادامه بدهند. هم اشعار انقلابی او را بخوانند و هم اشعار جدیدی را برایمان بسرایند. میگفت هنوز که هنوز است، تفحصیها، تکه پیراهنها را که از داخل خاک در میآورند، پشت آنها نوشته: «ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم/ گرجان طلبد، دریغ از جان نکنیم/ دنیا اگر از یزید لبریز شود/ ما پشت به سالار شهیدان نکنیم.»(حسین حسینی)
والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته
خبر مرتبط: عکس/ بزرگداشت سالگرد عملیات بیت المقدس در گلزار شهدای بهشت زهرا(س)