هم اکنون عضو شبکه تلگرام رجانیوز شوید
يكشنبه، 22 مهر 1403
ساعت 04:54
به روز شده در :

 

 

 

رجانیوز را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

 

سه شنبه 16 آبان 1402 ساعت 13:29
سه شنبه 16 آبان 1402 11:45 ساعت
2023-11-7 13:29:53
شناسه خبر : 372371
پدر و مادر آقا وحيد گفتند: «عقد و عروسی رو با هم بگیریم.» خود آقا وحید گفت: «دلم می‌خواد یه عروسی خوب بگیرم.» می دانست عروسی برایم مهم است.
پدر و مادر آقا وحيد گفتند: «عقد و عروسی رو با هم بگیریم.» خود آقا وحید گفت: «دلم می‌خواد یه عروسی خوب بگیرم.» می دانست عروسی برایم مهم است.
گروه فرهنگی - رجانیوز: پدر و مادر آقا وحيد گفتند: «عقد و عروسی رو با هم بگیریم.» خود آقا وحید گفت: «دلم می‌خواد یه عروسی خوب بگیرم.» می دانست عروسی برایم مهم است.
 
به گزارش رجانیوز به نقل از جهان نیوز، بعد از چند جلسه دیدار در خارج از منزل، یک جلسه مادر آقا وحید با عروس بزرگ شان آمدند منزل ما.
 
مجدد تمام مسائلی را که آقا وحید در جلسه ی اول گفته بود، مادرشان مرور کردند که مبادا چیزی بر ما پوشیده بماند.
 
چند روز گذشت. با شیرینی و دسته گل آمدند خواستگاری. تا آن روز پدر آقا وحید را ندیده بودم. وقتی وارد منزل شدند، نگاهم به نگاه پدرشان افتاد. ایشان هم با لبخندی جواب نگاه مرا دادند. این نگاه و لبخند محبت آمیز، برای من حس قشنگی بود. صحبت‌هایی که معمول هر شب خواستگاری است. انجام شد و قرار بله برون گذاشتند.
 
پنجم شهریور برای من روز بزرگی بود. مهمان‌ها با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی و یک سری هدایای کادوپیچ شده قشنگ وارد شدند.
 
خریدها را روی میز گذاشتند و نشستند. برایم روسری و کیف و انگشتر آورده بودند.
 
به گمانم همه ی خریدها را آقا وحید با سلیقه ی خودش انجام داده بود انگشتر نشان را معمولاً ساده انتخاب می‌کنند اما انگشتر من خاص بود بعد از گرفتن اجازه از پدرم برای خواندن صیغه، برادر آقا وحید با یکی از دوستانش که روحانی بود، تماس گرفت و صیغه محرمیت بین ما جاری شد.
 
من و وحید محرم هم شدیم. اعضای خانواده یکی یکی تبریک گفتند و مرا بوسیدند.
 
پدرشوهرم روی سرم دست کشید و گفت: «دخترم خوشبخت بشین.»
 
پدر و مادر آقا وحيد گفتند: «عقد و عروسی رو با هم بگیریم.» خود آقا وحید گفت: «دلم می خواد یه عروسی خوب بگیرم.» می دانست عروسی برایم مهم است. بعدا به من گفت: «زهرا فقط از یه چیز می ترسم. اینکه یه جوون بیاد داخل مجلس من بشینه و توان گرفتن نداشته باشه و دلش بسوزه. اینجوری جیگرم کباب میشه.»
 
پرسیدم: «حالا می‌خوای چی کار کنی؟» گفت: «یه عروسی ساده می‌گیرم. هر جوونی دید، با خودش بگه: پس اینطوری هم می‌شه عروسی گرفت! که تشویق بشه برای ازدواج کردن.»
 
راوی: همسر شهید
برگرفته از کتاب «من محافظ حاج قاسمم»
خاطرات شهید وحید زمانی‌نیا (عضو تیم حفاظتی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی)
 


 

 

 

 

https://zamzam.ir/#home