هم اکنون عضو شبکه تلگرام رجانیوز شوید
جمعه، 23 آبان 1404
ساعت 06:36
به روز شده در :

 

 

 

رجانیوز را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

 

يكشنبه 22 آذر 1394 ساعت 11:17
يكشنبه 22 آذر 1394 10:37 ساعت
2015-12-13 11:17:49
شناسه خبر : 229475
جريان اعتزال، «جهاد گريزي» و «ولايت ستيزي» بود؛ مي گفت خسته شديم؛ تا کي جنگ؟ معتقد بود که بخشي از فتنه هاي موجود و درگيري هاي موجود، ناشي از مواضع خود ولايت است. چون علي اينطور مواضع تند مي گيرد، مالک اشتر اينطور مواضع تند مي گيرد، عمار اينطور مواضع تند مي گيرد، معاويه عصباني مي شود و شمشير مي کشد!
جريان اعتزال، «جهاد گريزي» و «ولايت ستيزي» بود؛ مي گفت خسته شديم؛ تا کي جنگ؟ معتقد بود که بخشي از فتنه هاي موجود و درگيري هاي موجود، ناشي از مواضع خود ولايت است. چون علي اينطور مواضع تند مي گيرد، مالک اشتر اينطور مواضع تند مي گيرد، عمار اينطور مواضع تند مي گيرد، معاويه عصباني مي شود و شمشير مي کشد!

دکتر شبیر فیروزیان – رجانیوز:  خطر «نفوذ دشمن» در نخبگان، مراکز تصميم سازي و تصميم گيري نظام اسلامي، موضوعي است که اخيراً مورد تأکيد رهبر معظم انقلاب قرار گرفته است؛ ايشان چندي پيش نيز در سخنراني در جمع فرماندهان بسيج، «نفوذ جرياني و شبکه اي» را از «نفوذ فردي و موردي» خطرناک تر دانستند. نفوذي که در آن، «مجموعه اي از افراد با هدفي دروغين، با روشهاي متفاوت با هم مرتبط مي شوند تا نگاه آنها به مسائل مختلف به تدريج تغيير کند و شبيه نگاه دشمن شود».

به گزارش رجانیوز، حجت الإسلام و المسلمين دکتر جواد سليماني عضو هيئت علمي گروه تاريخ مؤسسه آموزشي پژوهشي امام خميني (ره) است و يکي از موضوعاتي که سال ها به پژوهش تخصصي پيرامون آن پرداخته، تطبيق عالمانه و منصفانه شرايط سياسي- اجتماعي صدر اسلام با شرايط امروز جامعه اسلامي است. برخي آثار ايشان عبارتند از: «آزمون خواص» (بررسي نقش خواص در بحران هاي حکومت اميرالمومنين علي (ع))، «عدالت در گرداب» (جريان شناسي تحليلي حکومت علوي (ع))، «از عدالت خانه تا مشروطه غربي»، «امام حسين (ع) و جاهليت نو»، «حيات فردي و اجتماعي محمد بن ابي بكر، استاندار علي (عليهالسلام) در مصر»، «تاريخ تحليلي اسلام؛ از عصر جاهلي تا عصر عاشورا»، «رازداران حريم اهل بيت(ع)؛ پژوهشي درباره باب هاي اهل بيت (ع)).

حجت‎الاسلام سلیمانی در گفتگو با 9دي، به تشريح ابعاد مختلف چگونگي، زمينه ها و ابزارهاي «نفوذ دشمن» از منظر تاريخ اسلام پرداخته که در ادامه متن کامل این گفتگو را می‎خوانید:

 

*****

بسم الله الرحمن الرحيم. مستحضر هستيد که موضوع «نفوذ دشمن» اخيرا توسط رهبر معظم انقلاب با تأکيد زيادي مطرح شده است؛ کارشناسان سياسي و اقتصادي هم هرکدام از منظر خودشان به بررسي اين موضوع پرداخته اند. چيزي که کمتر به آن پرداخته شده است منظر تاريخي نفوذ است. در طول تاريخ اسلام، افراد زمينه هايي داشتند که از طرف دشمن براي نفوذ انتخاب مي شدند. اين زمينه ها ممکن است در افراد مختلف متفاوت باشد؛ يکي ويژگي رواني خاصي دارد؛ ويژگي هاي رواني هم مختلف است در هر فرد. اولين سؤال من بطور مشخص اين است که افرادي که در طول تاريخ اسلام، دشمن براي نفوذ در آنها طمع کرده است، معمولا چه زمينه هاي رواني، سياسي يا خانوادگي داشتند؟

بسم الله الرحمن الرحيم. سوال خوبي را مطرح فرموديد. اولا يک تصويري از دشمن در صدر اسلام داشته باشم؛ بعد ان شاءالله بياييم در اين بحث که دشمن از آن نيروهايي که استفاده مي کرد چه زمينه هايي در اين ها وجود داشت که در آن ها نفوذ مي کردند.

جريانات صدر اسلام را از يک زاويه مي شود به هشت جريان تقسيم کرد که در سه جبهه قرار مي گيرند. جبهه اول جبهه مقاومت در راه حق است و ما اسم اين جبهه را مي گذاريم «جبهه رهروان اهل بيت (عليهم السلام)». جبهه دوم «جبهه معارضان اهل بيت (عليهم السلام)» است که مخالف حق اند. جبهه سوم هم «جبهه اعتزال» است، و به تعبير ديگر «جبهه جداشده از حق و باطل».

جبهه اول، يعني رهروان اهل بيت (ع)، دو دسته مي شدند، ؛ يک دسته «رهروان با بصيرت»، يک دسته «رهروان فاقد بصيرت». جبهه معارضان هم چهار دسته مي شدند، «جريان خواص تجديد نظر طلب» و «جريان زرسالاران برانداز»، و «جريان صدارت طلبان بيعت شکن» و سرانجام «جريان متحجران آشوبگر». جريان اعتزال هم به دو دسته تقسيم مي شد: «جريان اعتزال عافيت طلب» که در مدينه بود و «جريان اعتزال قدرت طلب» که در کوفه بسر مي برد.

در ميان اين هشت جريان آن جرياني که که اهل بيت (ع) بر روي آن انگشت گذاشتند و همواره به مسلمانان، تذکر دادند که مواظب اينها باشيد و اينها را داخل مسندهاي مهم جامعه مسلمين نکنيد، پستها را به اينها ندهيد، رازهايتان را به اينها نگوييد، نگذاريد اينها نفوذ کنند در ميان شما، اين جريان «زرسالاران برانداز» بود. زرسالاران برانداز همان «اموي ها» بودند. اينها به ظاهر مي گفتند اسلام آورديم، ولي در باطن اسلام را قبول نداشتند.

اين جريان چند ويژگي داشت که اين ويژگي ها را در زمان خودمان در آمريکا، اسرائيل، آل سعود و... مي بينيم. ويژگي اولشان اين بود که «تماميت خواه» بودند مي خواستند بر همه جهان اسلام تسلط داشته باشند ؛ ويژگي دومشان اين بود که جريان ساز بودند؛ ويژگي سومشان اين بود که طراح و برنامه ريز بودند؛ ويژگي چهارمشان اين بود که اهل زد و بند بودند؛ مي توانستند در لابلاي تعامل در مراکز تصميم گيري حکومت اسلامي نفوذ کنند؛ ويژگي مهم تر از همه اينها اين بود که اينها دنبال اين بودند که اسلام و انقلاب اسلامي رسول خدا (ص) را سرنگون کنند. کاملا برگردانند اوضاع را به دوران جاهليت و اين ويژگي، اينها را با گروههايي مانند «تجديد نظرطلب ها» متفاوت مي کرد. تجديدنظر طلب ها (خلفا و دوستانشان) مي گفتند در برخي از زمينه ها ما بايد از سنت رسول خدا (ص) دست بکشيم. مثلاً در مسئله ولايت يا مسئله جانشيني، در مسئله تقسيم بيت المال، در مسئله پيوند برقرار کردن با بني اميه. يک بدعتهايي را اينها در دين وارد کردند، شاخص اين جريان اين بود که اينها دنبال اسلام منهاي ولايت بودند مي گفتند که ما بعداز رسول خدا (ص) هيچ امر مقدسي نداريم.

 

 براي اينکه بحث مقداري واضح تر باشد مي شود بطور مشخص مصاديق شاخص جريان تجديد نظر طلب را هم بفرماييد؟

خليفه اول، خليفه دوم، ابوعبيده جراح، مغيره ابن شعبه و عبدالرحمان بن عوف و غيره.

 

يعني اينها نمي خواستند جامعه اسلامي برگردد به دوره جاهليت، اما به دنبال اسلام سکولار بودند؟

بله بله. اينها مي خواستند از اين پس قدرت در اختيار خودشان باشد؛ لازمه اش اين بود که چند چيز را تغيير دهند. اولا اينکه بگويند ديگر مثل زمان رسول خدا (ص) يک شخصيت مقدسي وجود ندارد که رأي او رأي خدا محسوب شود و نتوانيم با رأي او مقابله و مخالفت کنيم. و لذا خليفه اول به عباس عموي پيامبر مي گويد: رسول خدا از طرف خدا بود ولي بعد از رسول خدا (ص)، کارها به مردم واگذار شده تا مردم هرکسي را خودشان دوست دارند روي کار بياورند و مردم هم ما را روي کار آوردند: «فَخَلّى‏ عَلَى‏ النّاسِ‏ِِ اُمُوراً لِيَختارُوا أنفُسَهُم فِي مَصلَحَتِهِم مُشفِقِين» (تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 125؛ منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)؛ ج‏17؛ص394)؛ در حقيقت اينها دنبال اين بودند که ولايت را از يک امر مقدس آسماني به يک امر زميني تبديل کنند. که در سالهاي اخير يک جرياني در کشور ما گفت: زمان امام (ره) يک عده اي مي خواستند ولايت فقيه را آسماني کنند، ما زميني اش کرديم. اينها يک تيپ آدمهاي اين طوري بودند.

 

 يعني ولايت فقيه را صرفاً در حد قانون اساسي قبول دارند!

بله. ولي فقيه هم مانند رئيس جمهور باشد؛ نظر او مانند نظر ساير سياسيون باشد؛ ما هر وقت خواستيم رأي بدهيم، بياوريم اين را، هر وقت خواستيم عوضش کنيم و با همان ادبياتي که ساير سياسيون را نقد مي کنيم او را نقد کنيم؛ رأي او مثل رأي ساير عقلاست؛ ولي در زمان رسول خدا (ص) ايشان شخصيت مقدسي بود، رأي او حاکم بر ساير آراء بود. در واقع اينها مي خواستند چيزي تحت عنوان حاکميت الهي محسوس و مجسّم در جامعه نباشد. گفتند ما براساس قرآن و سيره رسول خدا (ص) خودمان مي دانيم بعداً چه کار کنيم؛ کمااينکه الان هم در کشور ما جرياني است که مي گويد براساس سنت رسول خدا (ص)، اهل بيت(ع)، قرآن و سنت حضرت امام (ره)، ما خودمان مي دانيم چکار کنيم و به نظر رهبر مقدس نيازي نيست. ديگر بعد از امام (ره) يک شخصيت مقدس ديگري وجود ندارد. البته ما قبول داريم مقام معظم رهبري سوابق خيلي درخشاني داشت؛ با امام بود و الان هم واقعا آدم باهوشِ فاضلي است. «رهبر باهوش» را قبول دارند، «رهبر مقدس» را نه! اين خيلي خطرناک است.

در صدر اسلام هم فضائل معنوي اهل بيت (عليهم السلام) را همين جريان نقل مي کردند. و حتي به ظاهر چنين وانمود مي کردند اهل بيت در بسياري از زمينه ها افضل از سايرين هستند، باهوش، با تقوي هستند؛ براي حل مسائل و مشکلاتشان هم به آنها مراجعه مي کردند؛ در امر قضا، جنگ با رومي ها و غيره، براي مشورت نيز به اهل بيت(ع) مراجعه مي کردند، آنها را به عنوان يک رجل با فراست قبول داشتند، اما به عنوان يک رهبر مقدسي که بايد راي او بر ديگران مقدم باشد هرگز، قبول نداشتند که بايد علي(ع) را طبق دستور خدا مولاي خود قرار دهيم، نه! مي گفتند مولا نداريم. يک رجل سياسي خوش سابقه اي داريم که اين رجل سياسي حتي در بعضي از زمينه ها يک سر و گردن بالاتر از ديگران است.

 

 نحوه برخورد اهل بيت (ع) با اين جريان چطور بود؟

اهل بيت (عليهم السلام) با اين جريان تعامل کردند و با سعه صدر اينها را تحمل کردند. چون اگر مي خواستند با اين جريان درگير شوند، جامعه اسلامي دچار تفرقه مي شد، و جريان زرسالار برانداز قدرت مي گرفت، و اسلام ضربه سختي مي ديد.

 

 ساير جريان ها چگونه بودند و چه عقايدي داشتند؟

جريان ديگر در جبهه معارضان اهل بيت(ع)، جريان صدارت طلبان بيعت شکن بود؛ که افراد شاخص شان طلحه و زبير و عايشه بودند. اينها مي گفتند ما زير بار حکومت علي (عليه السلام) مي رويم ولي به شرط اينکه رياست برخي از مناطق را به ما بدهد. حضرت در ابتدا خيلي با اينها صحبت کردند که اينها را از اين گردابي که در آن قرار گرفتند نجات دهند؛ ولي وقتي با ايستادگي آنها مواجه شدند، به مقابله با آنان برخاستند. اينها فتنه به پا مي کردند، بعد مي گفتند علي(عليه السلام) برپا کننده اين فتنه بود! در قتل عثمان خودشان دخالت داشتند، قتل عثمان را به گردن علي (عليه السلام) انداختند. مي گفتند براي حل فتنه بايد علي (عليه السلام) را از سر راه برداريم؛ او جزئي از فتنه است! درحاليکه علي (عليه السلام) فتنه خاموش کن بودند. به غلط طوري مسائل را تحليل مي کردند که جامعه را به اشتباه مي انداختند.

جريان ديگر از جبهه دوم، «متحجّران آشوبگر» بودند. وقتي جنگ صفين برپا شد و جنگ طولاني شد و اينها به نتيجه نرسيدند و کشته دادند، خسته شدند و گفتند ما خودمان براساس قرآن هر چه فهميدم، همانطور عمل مي کنيم. اين جريان متحجر بود، لجوج بود، کج فهم بود و به تدريج اهل بدعت شد. شاخص هاي اين جريان، امروزه بر گروه هايي همچون داعش، وهابيت، تشيع انگليسي شيرازي ها (البته آن طيفي که مقاصد شيطاني ندارند و صرفاً آلت دست دشمنان قرار گرفتند) به وضوح مشاهده مي شود.

در ميان همه اين جريانات معارض، اهل بيت (ع) روي جريان «زرسالار» انگشت گذاشتند. چرا؟ چون اين جريان دشمن بود و از ساير جريانات استفاده مي کرد براي «نفوذ». به عبارت ديگر، «دشمن اصلي» بود؛ يعني از اساس، اسلام را نمي خواست. اين جريان هم از جريان «خواص تجديد نظر طلب» استفاده کرد، هم از جريان «صدارت طلب بيعت شکن» استفاده کرد.

از جريان «خواص تجديد نظر طلب» چطور استفاده کرد؟ ديد اين جريان مي خواهد حاکميت داشته باشد؛ دلش مي خواهد در رأس قدرت باشد، ولي قدرت اين را ندارد که در مقابل توطئه دشمن اصلي ايستادگي کند. جريان زرسالار يا همان دشمنان اصلي، اهل توطئه و سيّاسي بودند و جريان تجديد نظر طلب هم بجاي ايستادگي در مقابل آنها، گفت ما بايد با اينها معامله کنيم. جريان زرسالار به اينها گفتند ما در مقابل خلافت شما سکوت مي کنيم، به شرط اينکه شام را به ما بدهيد؛ شامات را گرفتند و سکوت کردند. مبلغي به ابوسفيان دادند، زکاتي را که ابوسفيان از قبيله قضاعه گرفته بود را به او بخشيدند، ابوسفيان هم در مقابل اينها سکوت کرد. پس يک ضعفي داشتند.

 

 يکي از ابهاماتي هم که در تاريخ مطرح شده اين است که چرا خليفه دوم با اينکه با کارگزارانش با خشونت و شدت برخورد مي کرد، همواره با معاويه با تسامح برخورد مي کرد؟

بله رازش همين معامله بود. اتفاقاً علامه طباطبايي هم در تفسير گرانقدر الميزان اين نکته را مي فرمايد که بخشي از آيات نفاق در مکه نازل شده و بخشي در مدينه. بعد مي فرمايد من يک سوالي دارم و آن اينکه هرچه به آخر عمر رسول خدا (ص) نزديک مي شويم، آيات نفاق تندتر و اعلام خطر نسبت به منافقان بيشتر مي شود. چطور شد اين جريان نفاق پرتلاطم که نهاد آرام جامعه رسول خدا را به نهاد ناآرام تبديل کرده بود - بطوريکه رسول خدا (ص) هنگامي که مي خواستند بروند به جنگ رومي ها به علي(عليه السلام) مي فرمود شما مواظب مدينه باشيد - چطور شد بعد از اينکه رسول خدا (ص) از دنيا رفتند، اينها ساکت شدند؟ اين سکوت هيچ تحليلي ندارد غير از اينکه يک معامله اي بين اينها و منافقان صورت گرفته است.

پس جرياني ما داريم که اهل معامله است. حال چرا معامله مي کنند؟ پاسخش، پاسخ همان سوالي است که شما ابتداي بحث مطرح فرموديد. اين جريان علت معامله اش اين است که ضعف دارد در مقابله با استکبار. ضعف دارد در مقابله کردن و جهاد با دشمنان. نمي تواند با اينها بجنگد. مي گويد اينها بر ما غلبه دارند. اتفاقاً اولين مکالماتي که سران اين جريان بعد از وفات پيامبر(ص) با هم دارند که مي خواهند برخي از امتيازات را به جريان زرسالار بدهند اين است که اينها را بايد ساکت کنيم؛ اگر ساکت نکنيم نمي توانيم به آرامي حکومت کنيم. امروز هم يک عده اي مي گويند که ما مي خواهيم پيشرفت کنيم و پيشرفت حاصل نمي شود مگر اينکه نظم نوين جهاني اي که مورد تاييد غرب (آمريکا و اروپا) است را بپذيريم. اين ضعف و ذلّت در برابر دشمن است.

 

 به تعبير قرآن کريم «إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ؛ تسلّط شيطان تنها بر كسانى است كه او را به سرپرستى خود برگزيده‏اند.» (نحل/100) به تعبير امروزي، تسلط و نفوذ دشمن در کساني است که ولايت و کدخدايي او را به رسميت بشناسد!

اين جريان زرسالار که دشمن اصلي بود، با جريان «صدارت طلبان بيعت شکن» هم معامله کرد و در او نفوذ کرد. اينها ضعفشان چه بود؟ طلحه و زبير ضعفشان چه بود؟ اينها قدرت مي خواستند؛ جاه طلب بودند. اين جريان يک معامله اي با اينها کرد. معامله اين بود که معاويه پيش خود گفت من که نمي توانم روبروي علي(عليه السلام) بايستم، چون علي(عليه السلام) مقبوليت و مشروعيت دارد، داماد رسول خداست، سوابق درخشاني دارد، الان هم با او بيعت شده است. من بايد يک سري از اصحاب خوش نام را روبروي علي (عليه السلام) قرار دهم و اينها که رفتند روبروي علي(عليه السلام) قرار گرفتند و مشروعيت حکومت او را زير سوال بردند، در مرحله بعد من بيايم وارد ميدان شوم؛ و لذا نامه نوشت به آنها و امتياز داد؛ گفت من از مردم شام براي شما دو نفر بيعت گرفته ام براي خلافت. پس شما هم بياييد وارد عرصه مقابله با علي(ع) شويد. «مروان بن حکم» هم که در واقع نماينده امويان در حجاز و عراق بود در کنار طلحه و زبير بود. آنها را فرستادند روبروي حضرت. حضرت اين را متوجه شدند. سعي کردند آنها را از چنگ معاويه در بياورد. با نصيحتي که به زبير کردند او را از ميدان جنگ فراري دادند. طلحه هم متزلزل شده بود، ولي مروان با پرتاب تيري به سوي طلحه او را کشت. پس نقطه ضعف اينها که در اين معامله شرکت کردند و بازي خوردند اين بود که قدرت مي خواستند؛ آقايي مي خواستند؛ و طبيعتا مي بايست اينجا يک معامله اي بکنند. معامله شان هم اين بود که آمدند ابزار دست معاويه شدند براي اينکه مشروعيت حکومت حضرت را از بين ببرند.

 

 دشمن يا به تعبير شما «جريان زرسالار» در «جريان متحجّر» چگونه نفوذ کرد؟

معاويه در ابتداي شورش آنها با آنها کاري نداشت؛ اما زماني که متحجران روبروي علي (عليه السلام) ايستادند و جنگ نهروان برپا شد و درگيريها که تمام شد، بعد از صلح امام حسن (عليه السلام) که خودش روي کار آمد، آن وقت دنبال نيرو رفت تا آنها را قلع و قمع کند؛ اين سرنوشتي است که نصيب داعشي ها خواهد شد. دشمن اول از آنها استفاده ابزاري مي کند و بعد زمانيکه استفاده اش تمام شد، آنها را ريشه کن مي کند.

اعتزالي ها هم موجي درست کردند که در نهايت معاويه بر آن سوار شد. يعني جرياني که ابتدا توانست آراء زيادي را در حکومت حضرت کسب کند نه جريان زرسالاران برانداز است، نه جريان بيعت شکنان صدارت طلب و نه جريان متحجران است. بيشترين رأي را جريان اعتزال گرفت، چرا؟ چون اينها که بيعت نکردند و کنار رفتند، يک جمعيت زيادي پشت سر اينها از حضرت جدا شدند. ابوموسي اشعري وقتي که گفت من بيعت نمي کنم، اين فتنه است، رسول خدا (ص) فرمود در اين فتنه ساکت باشيد، يک عده زيادي از شمشيرزنان کوفه براي کمک به حضرت در جنگ نرفتند. يک جمعيت کثير ديگري هم در جنگ صفين - حدود سي هزار نفر- آمدند يک گوشه اي ايستادند و گفتند که ما آمده ايم ببينيم حق با کيست؟! بعد در دل جنگ صفين از لشکر حضرت يک عده اي گفتند: «البقيه»، «البقيه»؛ ما زندگي مي خواهيم، ما زندگي مي خواهيم؛ گفتند حکميّت را بپذير و حَکَم را ابوموسي قرار بده. حضرت فرمودند: چرا ابوموسي؟ گفتند بخاطر اينکه او مخالف اين جنگ ها بود و طرفدار تفکّر نه علي(عليه السلام) نه معاويه بود. اين جريان موفق شد ضربه کاري به حکومت علوي بزند.

 

 سعد ابن ابي وقاص و اسامه ابن زيد که با حضرت بيعت نکردند هم در همين جريان قرار مي گيرند؟

بله، در اين جبهه هستند ولي جزو «عافيت طلب» هايش هستند. عرض کرديم که جبهه اعتزال خود به دو جريان تقسيم مي شوند: جريان اعتزال عافيت طلب که در مدينه بودند و جريان اعتزال قدرت طلب که در کوفه بودند. ابوموسي جزء جريان اعتزال قدرت طلب بود.

معاويه بر موجي که اين جريان اعتزال قدرت طلب کوفي به راه انداخت سوار شد و حکميت آنها را پذيرفت. اتفاقا جريان «اسلام اموي» و «اسلام اشعري» در يک نقطه به هم رسيدند و آن ترويج گفتمان حکميت و مذاکره و معامله بر سر خط قرمزهاي امام علي(ع) بود، معتقد بودند بر سر بسياري از مسائل حتي حکومت علي(ع) مي توان گفتگو کرد؛ وقتي ابوموسي پاي ميز مذاکره آمد قرار شد هم معاويه و هم علي(ع) را از حکومت محروم کنند و کار اداره جامعه را به شورا واگذار نمايند ولي عمرو عاص در عهدش خيانت کرد، وقتي ابوموسي گفت من اميرالمومنين (ع) را عزل مي کنم، عمروعاص گفت من معاويه را نصب مي کنم. بدين سان در اين معامله سر ابوموسي کلاه گذاشت.

وقتي عمرو عاص معاويه را نصب کرد، دعوا شد؛ و دوباره آتش اختلاف بالا گرفت، اين بار معاويه قدرت برتر بود، چرا؟ چون لشکر حضرت فشل شده بود. يک عده گفتند خسته شديم از جنگ؛ فکر اعتزال درست است؛ حال جنگيدن نداشتند؛ خوارج پديد آمدند؛ يعني جريان متحجران آشوبگر فعال شدند و به امنيت حکومت حضرت ضربه مي زدند؛ در اين شرايط معاويه گفت دستور غارت قلمرو حضرت را صادر کرد و بر دامنه ناامني قلمرو حضرت افزود شهرهاي حضرت را غارت مي کرد و ياران حضرت نمي توانستند ايستادگي کنند.

جالب است که رسول خدا (ص) از قبلا تذکر داده فرموده بودند: «إِذَا بَلَغَ‏ بَنُو أَبِي الْعَاصِ ثَلَاثِينَ‏ رَجُلًا اتَّخَذُوا دِينَ اللَّهِ دَغَلًا وَ عِبَادَ اللَّهِ خَوَلًا وَ مَالَ اللَّهِ دُوَلًا» (شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج3، ص56؛ بحار الأنوار، ج‏18، ص126، باب 11) فرزندان عاص اگر به سي نفر برسند، دين خدا را بازيچه مي کنند و بندگان خدا را برده مي کنند و بيت المال را بين خودشان دست به دست مي کنند؛ مواظب اينها باشيد؛ مردم متوجه نمي شدند معني اين سخن چيست! سي نفر باشند يعني سي تا چهره در آنها باشد. برخي از جاها ديدند که رسول خدا (ص) فرموده بودند که هر وقت معاويه را بر بالاي منبر من ديديد او را بکشيد. اميرالمومنين (عليه السلام) مي فرمود که من بزرگترين فتنه اي را که براي شما از آن فتنه مي ترسم، همين فتنه بني اميه (لعنت الله عليهم) است.

بعد مي فرمود که اينها کساني اند که چند ويژگي دارند؛ اين ويژگي هايشان خطرناک است؛ بله، ما خيلي دشمن داريم که با اينها تعامل و مراوده داريم، ولي اينها قابل اعتماد نيستند. اينها در صدد نفوذ و استحاله هستند مي خواهند امتياز بگيرند و دنبال فرصت هستند تا روزي به اسلام ضربه بزنند. ولي بسياري از مردم و خواص متوجه نمي شدند. اميرالمومنين (عليه السلام) مي فرمودند: «سِيرُوا إِلَى بَقِيَّةِ الْأَحْزَابِ‏ قَتَلَةِ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ» (وقعة صفين، ص94؛ بحار الأنوار، ج‏32، ص398) در زمان خودشان مي فرمودند، برويد به جنگ با کساني که باقيمانده هاي جنگ احزاب و از سپاه کفار هستند؛ ولي امروز اظهار مسلماني مي کنند؛ اظهار مي کنند که از جنگ خسته شده اند؛ در ظاهر پيش شما گريه مي کنند؛ اما در باطن اينگونه نيستند. اينها ماهيتشان عوض نشده، او همان گرگ سابق است. خودش را ميش جلوه مي دهد؛ اينها واقعياتي بود که حضرت تذکر مي دادند ولي بسياري از مردم و خواص متوجه نمي شدند. بعد مي فرمود که: «بخدا قسم بني اميه بعد از من براي شما زمامداران بدي خواهند بود، آنها مانند شتر چموشي که دست به زمين مي کوبد و لگد ميزند، با دندان گاز مي گيرد و از دوشيده شدن شيرش جلوگيري مي کند، با شما برخورد خواهند کرد و از شما باقي نگذارند جز آن کسي را که برايش سودمند باشد.» مواظب اينها باشيد؛ نخبه کشي مي کنند، نخبگان شما را ترور مي کنند؛ مردم متوجه اين تذکرات نمي شدند. مي فرمود: «عَمَّتْ خُطَّتُهَا وَ خَصَّتْ‏ بَلِيَّتُهَا وَ أَصَابَ الْبَلَاءُ مَنْ أَبْصَرَ فِيهَا وَ أَخْطَأَ الْبَلَاءُ مَنْ عَمِيَ عَنْهَا» (نهج البلاغه؛ خطبه93) سلطه اش همه جا را مي گيرد، بلاي آن دامن گير نيکوکاران مي شود و هر کس که فتنه آنان را بشناسد، به بلاي آنان گرفتار مي شود؛ يعني او را ترور مي کنند. و هرکس که ترفند آنان را نشناسد، حادثه اي برايش رخ نخواهد داد؛ يعني اگر کور باشي کاري با تو ندارد. مردم اين سخنان را به گوش نگرفتند.

ابتدا شامات (سوريه و اردن و لبنان) را (در زمان خلفا) به اين جريان دادند و نفوذ شروع شد. در زمان عثمان، علاوه بر شامات، کل جهان اسلام را به جريان زرسالار برانداز دادند؛ مصر را به عبدالله ابن سعد بن ابي سرح دادند؛ کوفه را که بخش هاي اعظمي از ايران زير نظر کوفه و بصره بود، به وليد بن عقبه ابن ابي معيط دادند و... . رئيس دفتر خود عثمان، مروان شد. کل جهان اسلام افتاد دست اينها؛ باز هم مردم بيدار نشدند. کار به جايي رسيد که در زمان عثمان مناطق مختلف شورش شده بود، عثمان جلسه اي مشورتي تشکيل داد که چاره جويي کنند، علي (عليه السلام) هم در جلسه حضور داشتند؛ معاويه سخنراني کرد و گفت شما قبائل پستي بوديد، ما قبائل برتر بوديم؛ شرف شما فقط در اين است که زودتر مسلمان شديد. اگر به عثمان زياني برسد با من طرف هستيد. حضرت فرمودند: يا بن اللخناء، اي پسر زن کثيف! تو را چه به اين حرفها!

بعد علي(ع) رفتند که از مجلس خارج شوند، عثمان عباي حضرت را گرفت، حضرت عبايش را رها کرد و از مجلس خارج شد. عثمان پشت سرش چند قدمي رفت؛ گفت اين حکومت به هر کسي برسد به شما بني هاشم نخواهد رسيد. چرا؟ چون در طول اين سالها اينها همه اهل زد و بند شده بودند. اهل مصالحه و معامله شده بودند؛ فقط علي (عليه السلام) اهل معامله نبودند.

بنابراين «نفوذ» بني اميه جامعه را به اينجا کشاند. در گام اول آنها مسندهاي سياسي را گرفتند؛ در گام دوم مفصل هاي اقتصاد را در دست گرفتند؛ در گام سوم برخي از معروف ها را منکر کردند، روي فرهنگ کار کردند. بطوري که زدوبند سياسي کردن، زدوبند اقتصادي کردن، حلال و حرام کردن، قبحش شکست. و ديگر اينها کاملاً توانستند بر امت اسلامي مسلط بشوند. در تمام اين مراحل ما در پشت پرده نفوذ بني اميه را مي بينيم.

 

 يعني يک دشمن اصلي به نام زرسالاران برانداز که بطور مشخص، بني اميه بودند؛ در تجديدنظر طلب ها و در گروههاي ديگر که آنها هم معارض اهل بيت (ع) بودند نفوذ کردند؟

تجديد نظرطلبان معارض مياني بودند، اختلاف آنها با اهل بيت (ع) مانند اختلاف با زرسالاران نبود؛ به علاوه در اوايل بعد از وفات پيامبر(ص)، اختلافات نوعاً جنبه سياسي داشت. ولي زمان امام باقر و صادق (عليهما السلام) اختلاف ها جلوه هاي فقهي و کلامي برجسته اي پيدا کرد. روز عاشورا بصورت کلي طرفداران علي(ع) و امام حسن (ع) و امام حسين(ع) مي گفتند: انا علي دين علي(عليه السلام)؛ ما پيرو مرام علي هستيم»؛ ولي شيعه به معناي فقهي اش آن زمان مطرح نبود. دين علي(عليه السلام) يعني پيرو علي(عليه السلام) هستم؛ يعني اسلام سياسي که علي (عليه السلام) مي گويد درست است. البته مريدان و خواصشان حتي طرز نماز خواندنشان را هم از علي (عليه السلام) ياد مي گرفتند؛ ولي هنوز اختلافات فقهي و مرزهاي آن براي عموم کاملاً تفکيک نشده بود؛ الان هم همينطور است؛ الان ما دعوايمان با جريانهاي رقيب سياسي است. بعد از امام (ره)، چندين خط امام درست شد. ابتدا درگيري ها، درگيرهاي سياسي است؛ اما بيست سال بعد، سي سال بعد، از همين اختلاف در سيره سياسي مکاتب درست مي شوند. آن جرياني که «ولي فقيه باهوش» را قبول دارد و ولي ولي فقيه مقدس را قبول ندارد، و معتقد است از آن جهت که ولي فقيه ما باهوش است نبايد نظر او مخالفت کرد و به رهبري او تن داد، بعداً يک مکتب فکري يا حتي فقهي را سامان مي دهد تا رفتار سياسي اش را تئوريزه کند. در مقابل تفکر ديگري که مي گويد ولي فقيه از آن حيث که شخصيت مقدس است واجب الاتباع است، نه از آن حيث که باهوش است؛ زيرا سياسيون باهوش در دنيا خيلي پيدا مي شوند اما پيروي از آنها قداست ندارد، زيرا معلوم نيست از هوش شان براي چه اهدافي استفاده مي کنند؛ علاوه بر اينکه صلاحيت و لياقت هدايت مردم را ندارند؛ يعني ولايت فقيه امر مقدسي است چرا که وليّ آسماني است و البته باهوش هم هست. اصلاً وقتي حکم مي کند، حکمش حکم خداست. اينطور نيست که حکم هايي که مي کند صرفا متکي بر فراست و هوشش باشد؛ بلکه جنبه الهي و آسماني دارد. لذا قداست دارد، هدايتهاي الهي در آن نقش دارد.

تفکر اول معتقد است ولي فقيه فقط مي نشيند با ذهن خود محاسبه مي کند؛ مانند اينکه شما مي گويي ضريب هوشي فلاني بالاتر است، پس محاسبه او مقدم است؛ اينها بعدا مکتب مي شوند براي خود؛ و بعدا خواهند گفت که ولايت فقيه به واسطه رأي عامه مردم انتخاب مي شوند، نصب آسماني در کار نيست؛ مشروعيت ولايت فقيه هم به راي مردم است. همين را امروز دارند مي گويند، فردا اين را تبديل به مکتب مي کنند و مي چسبانند به اسلام.

در صدر اسلام همين اتفاق افتاد. اگر مسلمانان آن زمان باهوش بودند، بصيرت داشتند، مکتب اهل بيت(ع) را خوب تعقيب مي کردند، امويان موفق نمي شدند اينطور انحرافات در تاريخ اسلام ايجاد کنند. امروز ما هم اگر جريان نفوذ را بشناسيم و کاتاليزور هايي را که باعث مي شوند جريان نفوذ مسلط شود را شناسايي کنيم؛ اولا به کاتاليزورها رأي ندهيم؛ ثانيا اگر ندانسته رأي داديم، با يک سيستم کنترلي از آنها مواظبت مي کنيم تا اينها نتوانند جاده نفوذ دشمن را هموار کنند؛ با انتقاد حساب شده، با آگاهي دادن به مردم و افراط نکردن در کارها، عمل حساب شده، احساسي عمل نکردن مي توانيم جلوي نفوذ را بگيريم. در زمان اصلاحات داشتند نفوذ مي کردند ولي جريانها و افراد بابصيرت جلويشان را گرفتند. الان هم دارند نفوذ مي کنند؛ بصيرت مي تواند جلويش را بگيرد.

 

 الان کاتاليزورهاي نفوذ نسبت به دوره اصلاحات به نوعي با تجربه تر و خطرناک تر هم شده است. چون آنها تجربه قبلي دارند و به نوعي منافقانه تر و با ظاهر موجه تر وارد عرصه شدند؛ حتي يادم هست در زمان اصلاحات در روزنامه هايشان زماني که از رهبر انقلاب مي خواستند اسم بياورند از تعابير غيرمحترمانه اي استفاده مي کردند؛ اما الان نه. الان مي گويند حضرت آقا! رهبر معظم انقلاب!

بله. از اين القاب استفاده مي کنند. در تاريخ ما مواردي داريم که اينها از علي (عليه السلام) خيلي تعريف مي کردند. شايد کسي باور نکند که کاتاليزورهاي نفوذ در صدر اسلام نسبت به علي (عليه السلام) تواضع زباني داشتند، ولي واقعا اين طور بوده اين اتفاق در صدر اسلام افتاده است. در منابع اهل سنت آمده است که خليفه اول مي گفت: «إنّ اللّه خلق من نور وجه‏ عليّ‏ بن‏ أبي‏ طالب‏ ملائكة يسبّحون و يقدّسون و يكتبون ثواب ذلك لمحبّيه و محبّي ولده»؛ يا مثلا باز خليفه اول مي گويد: «لا يجوز أحد الصراط إلّا من‏ كتب‏ له‏ عليّ الجواز»؛ کسي نمي تواند از پل صراط عبور کند مگر اينکه علي (عليه السلام) اجازه دهد. يا هر سه خليفه بعد از رسول خدا(ص) گفتند، «النظر الي وجه عليّ عباده»؛نگاه به چهره علي(ع) عبادت است.

يا اگر کسي با ايشان (علي (ع)) مخالفت مي کرد، اينها مي گفتند رسول خدا (ص) فرموده است که هرکس با علي (عليه السلام) مخالفت کند منافق است؛ آنها مي گفتند: «لو لا علي لهلک عمر»، «لولا علي لهلک عثمان».

وقتي اين نقل ها در تاريخ ثبت شده است، يعني آنقدر آن زمان زياد گفته مي شده که دهها يا صدها سال بعد به دست اين مورخان رسيده و آنها را ثبت کرده اند. چون تاريخ مکتوب ما از صدر اسلام از قرن دوم هجري نگاشته شده است. اين نشان مي دهد که گزارشهاي دوران خلفا آنقدر نقل شده بود که بدست مورخان و محدثان چند دهه بعد افتاده است. پس، آن زمان هم خيلي تواضع زباني مي شد، ولي در عمل و پشت پرده، در برابر قدرت يافتن مکتب اهل بيت(ع) تهديد جدي وجود داشت. اهل بيت (ع) را از صحنه سياست و اجتماع و فرهنگ کنار زدند و هر وقت به مشکل برمي خوردند دنبال آنها مي آمدند و مي گفتند اظهار نظر کنيد؛ مي گفتند هر وقت که ما خواستيم اظهار نظر کن، آنهم در آن قلمروي که ما خواستيم. و الا اگر يک گام جلوتر بگذاري ما تحمل نمي کنيم و با تو برخورد مي کنيم؛ مانند آن برخوردهاي جدي که با حضرت زهرا (سلام الله عليها) در تاريخ شد.

اين را توجه داشته باشيد که انسانها ماهيت مشترکي دارند. شهيد مطهري مي فرمايد که معاويه و عمروعاص يک ژن تک دانه تاريخ نيستند، هر از چندي مادر دهر چند تا از اينها مي زايند. اين ماهيت ها هر از چندي در تاريخ پاي مي نهند؛ ما وقتي شاخصه هاي جريان ها را شناختيم، بايد برويم دنبال تطبيقش.

 

 يک بحث ديگر در مسئله نفوذ، ابزارهاي نفوذ است. دشمن طبيعتا از ابزارهاي مختلفي مي تواند استفاده کند. فکر مي کنيد مهمترين ابزارهاي نفوذ دشمن چه چيزهايي هستند؟

ابزارهايي که معاويه از آن استفاده مي کرد، چند چيز بود؛ به برخي از افراد پول مي داد؛ پول مي فرستاد برايشان. برخي از افراد فريب مي خوردند؛ آدم خوبي هم بودند، خيّر بودند اين پولها را در راه خير استفاده مي کردند، ولي متوجه نمي شدند که اين پولها چه تاثيري در آنها دارد. معاويه براي يکي از بني هاشم، يک ميليون درهم در سال مقرري تعيين کرد. يزيد اين مبلغ را به دو ميليون درهم مبدل کرد؛ يعني صد هزار دينار که زمان يزيد دويست هزار دينار شده بود. مدتي گذشت معاويه به او گفت که پدرت جعفر از پدر حسن و حسين (ع) برتر بود؛ خودت هم از آنها برتري؛ اگر مادر حسن و حسين (ع) فاطمه (سلام الله عليها) نبود، مي گفتم مادر تو هم از مادر اينها برتر است. چرا اينقدر تو براي آنها احترام قائلي؟ اين مسئله مربوط به بعد از صلح امام حسن(عليه السلام) است. معاويه مي خواست در بني هاشم اين فرد را رقيب امام حسن و امام حسين (ع) قرار دهد؛ مي خواست او را بزرگ کند. اما او به اين توطئه معاويه توجه لازم را نکرد. اتفاقاً آنجا از حسنين(ع) دفاع هم کرد. ولي در تعاملاتش با معاويه آرام آرام برائتش نسبت به اينها از بين رفت. فکر کرد که با امثال امويان، مثل خلفاء، مثل طلحه و زبير مي شود تعامل داشت؛ مي شود زندگي مسالمت آميز داشت. فلذا زمان امام حسين(عليه السلام) که شد مي خواست زماني که حضرت به سمت کربلا حرکت کرد، او رفت براي امام از بني اميه امان نامه آورد. مي گفت که من امان آوردم، نرو با يزيد نجنگ.

معاويه با يک نفر ديگر هم اين کار را کرد؛ البته با پول نه، با برخي از استدلال هاي به ظاهر عقلايي در دستگاه محاسباتي اش تغيير ايجاد کرد. مي گفت اينکه شما آمديد و اينقدر سرمايه گذاري مي کنيد و با ما مي جنگيد، اين عاقلانه نيست؛ چرا؟ براي اينکه با اين جنگ داخلي ما را تضعيف مي کنيد؛ در حالي که رومي ها (که همسايه ما هستند) براي ما تهديد هستند؛ اگر ما تضعيف شويم، آنها دسترسي شان به ما بيشتر مي شود و به ما حمله مي کنند. آرام آرام اين استدلال به ظاهر عقلايي معاويه، در برخي از نخبگان لشکر حضرت اثر گذاشت. امروز هم برخي اين طور تغيير محاسبات برايشان ايجاد شده است.

برخي مي گفتند که بايد به واقعيت ها توجه کنيم؛ اينقدر آرمانگرا نباشيم؛ گفتمان اهل بيت (ع) يک گفتمان آرمان گرايانه شده است؛ مي گفتند گفتمان ما يک گفتمان واقع گرايانه است. شما به سمت واقعيت ها بياييد؛ اين حرف ها را همان کاتاليزورها مي گفتند. دشمن اين کاتاليزورها را به اينجا رساند که اينگونه حرف بزنند. بعد مي گفتند تا کي جنگ؟ اتفاقا جريان اعتزال هم اين حرف را مي گفت، مي گفت چقدر جنگ؟

رسول خدا(ص) به سلمان فارسي فرمودند که بعد از من امتم سه دسته مي شوند؛ يک دسته وفادار به من هستند؛ آنها مانند طلاي ناب اند که هرچه حرارتشان دهي، خالص تر مي شوند؛ يک دسته آدم هايي اند مانند آهن سياه که مخالفان من هستند؛ هرچه حرارتشان دهي بر سياهي آنها افزوده مي شود؛ اما يک دسته «مدهدهه» هستند؛ يعني متزلزلند. اينها بين اين دو جريان حرکت مي کنند. بعد فرمودند اين مدهدهه کساني اند که «علي دين سامري» اند؛ مي گويند: نه دين موسي نه دين فرعون؛ پس چه ديني؟ گوساله پرستي. بعد حضرت فرمودند رهبر اين ها «عبدالله ابن قيس» است؛ عبدالله ابن قيس همين «ابوموسي اشعري» است؛ فرمودند اينها مي گويند «لا قتال»؛ جنگ نه. پس «اسلام منهاي جنگ» خطري براي استکبار ندارد. يک راه نفوذ اينها اين بود که آمدند گفتند شما جهاد و جنگ با ما را برداريد، ما حاضريم با شما همزيستي مسالمت آميز داشته باشيم؛ يعني مسلط شدند و نفوذ کردند. وقتي حال جنگ را از لشکر علي(عليه السلام) گرفتند، بر حکومت اسلامي مسلط شدند و امام علي(ع) را با شهادت کنار زدند امام حسن (ع) را وادار به صلح کردند.

 اخيرا در نهج البلاغه مي خواندم، خطبه 338و121 که حضرت راجع به حکميت صحبت مي کردند؛ راجع به اينکه چرا اينگونه شد؟ حضرت خيلي جالب جواب دادند، فرمودند: «ان الشيطان يسني لکم طرقه؛ شيطان راهش رابراي شما آسان و هموار جلوه مي دهد.» مي گويد چقدر جنگ؟ بيا اين راه را هم امتحان کن؛ راه بدون دردسر و بدون خونريزي. بعد در ادامه مي فرمايند: «و يعطيکم بالجماعه الفرقه»؛ وقتي اينگونه شد، اتحاد شما تبديل به تفرقه مي شود، يک عده مي گويند جنگ يک عده مي گويند صلح. «و بالفرقه الفتنه»؛ تفرقه که شد، فتنه ايجاد مي شود. يعني نفوذ دشمن اول از اين طريق است که: «يسني لکم طرقه»؛ با استدلال هاي به ظاهر عقلاني، راه خودش را هموار و بدون دردسر جلوه مي دهد.

البته بايد اين را هم بگوييم که برخي فکر نکنند که اسلام مي گويد هميشه بجنگيد؛ نه، اسلام مي گويد بجا بجنگ بجا صلح کن. نه اينکه کوتاه بيايي و ذلت بپذيري؛ اين کار درست نيست. وگرنه رسول خدا(ص) هم مذاکره کردند در صلح حدبيه؛ ولي مذاکره اي بود که خودشان خواستند و امتيازي از امويان مستکبر گرفتند که موجب پيروزي شان شد؛ بطوري که در سايه جنگ اين پيروزي را نمي توانستند بدست بياورند.

 

 يعني فرق «صلح» با «سازش» اين است که در «صلح» ذلت و ترسي وجود ندارد. صلح امام حسن(عليه السلام) همراه با درد درون بود؛ خون دل خوردند؛ نه اينکه از صلح با دشمن خوشحال باشند و بيايند در خيابان کف بزنند. صلحي که همراه با ذلّت و کف و شادي باشد، نامش ديگر صلح نيست، نامش «سازش» است.

بله، همين طور است.

 

 آقاي دکتر! با توجه به شرايط فعلي کشور، اگر امکان دارد برخي ويژگي هاي جريان اعتزال را هم بفرماييد که بيشتر با اين جريان آشنا شويم.

جريان اعتزالي که در مدينه بود عافيت طلب بودند؛ حال جنگيدن نداشتند و مي خواستند زندگي شان را بکنند. اينها به علت نفاقشان با اميرالمؤمنين (ع) بيعت نکردند. اما جريان اعتزالي که در کوفه شکل گرفت و قدرت طلب بود، چند ويژگي داشت.

ويژگي اولش اين بود که رسول خدا (ص) را تحريف مي کرد؛ احاديث رسول خدا (ص) را وارونه جلوه مي داد. مي گفت رسول خدا (ص) به ما فرمودند فتنه اي مي شود و شما در اين فتنه شرکت نکنيد. اين جنگ، مصداق آن فتنه است. در حاليکه عمار گفت رسول خدا (ص) فرموده بودند: «إنّما قال‏ لك‏ رسول‏ اللَّه‏ (صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم) هذا خاصّة فقال: أنت فيها قاعدا خير منك قائماً»؛ (الغارات؛ ج‏2؛ ص 922) رسول خدا (ص) فرمودند که تو بيايي فتنه مي شود، تو بنشيني بهتر از اين است که بيايي در صحنه؛ تو تخم اين فتنه هستي.

ويژگي دوم شان اين بود که با معارضان اهل بيت(ع) ارتباط داشتند؛ يعني پشت صحنه، با مخالفان اهل بيت (ع) روابط دوستي داشتند و اين خيلي خطرناک بود؛ ابوموسي مي گفت که عايشه به من نامه نوشته است و گفته است که در خانه هايتان بنشينيد و وارد اين جنگ نشويد. يعني سکوت خود را از دشمن علي(عليه السلام) درس گرفته بود. يعني تاريخ اسلام به جايي رسيد که «بني اميه» و «جريان اعتزال» هر دو به يک نقطه رسيدند. خوب! بني اميه که عوض نشد؛ او که از دشمني دست برنداشت تا به جريان اعتزال نزديک شود؛ او دشمني در ذاتش بود. از سوي ديگر، اعتزالي ها هم اينطور نشد که دشمن اسلام شده باشند؛ اعتزالي ها بخشي از اسلام را مي خواستند ولي از ولايت و جهاد گريزان بودند. پس چه اتفاقي افتاد؟ بني اميه ديدند که در سايه جنگ مداوم و درگيري، به منافع خود نمي رسند؛ به سادگي حريف جريان مقاومت به رهبري اهل بيت (ع) نمي شوند. آن طرف هم اعتزالي ها ديدند که در سايه جنگ و جهاد و درگيري به رفاه و راحتي نمي رسند و زندگي راحت و زودهنگامي را که مي خواستند به تاخير افتاد. لذا هر دو به اين نتيجه رسيدند که بيايند روي يک خط ميانه اي ائتلاف کند، و باهم کنار بيايند. نه آمريکا عوض شده، نه جريان اعتزال کنوني صددر صد آمريکايي شده است. هيچ کدام کلاً تغيير ماهيت نداده اند؛ ولي هر دو به اين نقطه رسيدند که مصلحت امروزشان در مقابله با جريان مقاومت به رهبري ولايت است، به اين نتيجه رسيدند که ولايتمداران را از کار کنار بزنند و با هم روابط مسالمت آميز داشته باشند. آن روز اينها با هم ارتباط برقرار کردند به يک نقطه مشترکي رسيدند و جبهه مشترک بزرگي را بر ضد اهل بيت و رهروان بابصيرتش تشکيل دادند.

ويژگي سوم جريان اعتزال قدرت طلب، فعال بودن بود. اعتزال قدرت طلب دائم اين طرف و آن طرف مي رفت جريان سازي مي کرد. مي گفت اين روشي که علي(ع) در پيش گرفته مخالف سيره رسول خدا است! مي گفت که مقاومت زياد، براي طرف مقابل هم مقاومت مي آورد، برادرکشي مي شود و اين خلاف قرآن است! اعتدال نمايي مي کرد.

ويژگي چهارم جريان اعتزال، «جهاد گريزي» و «ولايت ستيزي» بود؛ مي گفت خسته شديم؛ تا کي جنگ؟ معتقد بود که بخشي از فتنه هاي موجود و درگيري هاي موجود، ناشي از مواضع خود ولايت است. چون علي اينطور مواضع تند مي گيرد، مالک اشتر اينطور مواضع تند مي گيرد، عمار اينطور مواضع تند مي گيرد، معاويه عصباني مي شود و شمشير مي کشد! بياييم اين وليّ را از سر راه برداريم؛ فلذا حاضر بود بر سر ولايت معامله هم بکند. يعني نه تنها خط قرمز بلکه حتي حاضر بود خود علي(عليه السلام) را بفروشد و کنار بگذارد. چرا؟ چون قبول نداشت استقامت ولايت را. يعني اين جريان گفتمان جبهه مقاومت در راه حق را قبول نداشت. جريان ولايت مي گويد براي ما، هدف آخرت است و منافع دنيا را هم تا زمانيکه تعارض با آخرت پيدا نکند دنبال مي کنيم؛ اين گفتماني است که هميشه مي گويد آماده جهاد باش، هميشه آماده شهادت باش؛ جريان اعتزال مي گفت ما اصلاً اين گفتمان را قبول نداريم. ما آمديم اينجا راحت باشيم، نماز هم مي خوانيم، روزه هم مي گيريم، حج هم مي رويم؛ ولي ديگر اينقدر ما را درگير جبهه و جنگ نکنيد. فلذا چون چنين حالتي در آنها ايجاد شد، آمدند پاي معامله با بني اميه.

 

 نحوه تعامل وليّ با اين جريان هم خيلي پيچيده است؛ چون ظاهرشان را حفظ مي کنند. اميرالمومنين(عليه السلام) در آن زمان چطور با اين جريان مواجه مي شدند؟

اميرالمومنين(عليه السلام) نسبت به جريان بني اميه برائت صريح داشتند، پرده پوشي نمي کردند. ولي نسبت به ساير جريانهاي معارض بعضا تقيه مي کردند؛ حضرت جريانهاي معارض را طبقه بندي مي کرد يعني نسبت اينها را با بني اميه مي سنجيد و آنها را طبقه بندي مي کردند. با هر گروهي برخورد متناسب با خودش را مي کردند. گفتمان متناسب با خودش را داشتند؛ مثلا با تجديدنظرطلبها روش سکوت اعتراض آميز را انتخاب کردند؛ هم سکوت مي کردند، هم گهگاهي اعتراض مي کردند. از نيمه خلافت عثمان به اين طرف صريحا انتقاداتي نسبت به عثمان مطرح مي کردند، ولي باز هم مي فرمودند عثمان را نکشيد؛ من با کشتنش مخالفم.

با جريان بيعت شکنان صدارت طلب (طلحه و زبير) سعي کرد که اول با گفتگو آنها را وادار کند تا دست از اين لجاجت بردارند؛ و در آخرين لحظه که ديد آنها شمشير کشيدند، ايشان هم شمشير کشيدند، ولي در دل جنگ نيز سعي کرد آنها را از ادامه جنگ منصرف کند که ابتدا در مورد زبير و بعد طلحه موفق شد. با خوارج هم همين رفتار را کردند؛ البته با يک تفاوتي و آن هم اينکه، جريان صدارت طلبان بيعت شکن را بعد از اينکه فرار کردند حضرت آنها رها کرد. ولي با خوارج ابتدا سعي کرد آنها را با بحث و گفتگو هدايت کند ولي وقتي آنها لجاجت کردند و معلوم شد جهالت سراسر وجودشان را تسخير کرده و به يک جريان بسيار خطرناک براي جان و مال و ناموس مسلمانان مبدل شده اند با آنان به سختي درگير شد و تقريبا همه شان مگر چند نفر محدود را کشت. ولي نسبت به جريان اعتزال، حضرت دل پري داشتند؛ و وقتي اين جريان در ميان مردم و حتي لشکر حضرت نفوذ کرد و سپاهش را از استمرار جنگ بازداشت و اراده خود را بر حضرت تحميل کردند، حضرت به ناچار اين جريان را در حکومت خودش پذيرفت و به اين ها ميدان داد بروند مذاکره کنند تا مردم به ماهيت پوشالي وعده هاي اين جريان و طرف مذاکره شان بني اميه پي ببرند؛ ولي خودش مذاکره با بني اميه را در آن مقطع قبول نداشت و آنرا بي نتيجه مي دانست.

 

 آيا شما معتقديد در ماجراي صفين هم جرقه اصلي فتنه توسط همين جريان اعتزال زده شد؟ يعني معاويه در اين جريان نفوذ کرد و آنها شعار «لاقتال، لاقتال» سر دادند؟

سياست هاي مکارانه معاويه باعث شد بخشي از لشکر حضرت گمان کنند ظاهرا جريان اعتزال درست مي گفت که جنگ با سپاه معاويه جنگ با اهل قبله است و يک تخلف و افراطي گري محسوب مي شود؛ زيرا معاويه مي گفت با کشتار نيروهاي من زمينه براي قوت گرفتن روميان و پيروزي آنها در مرزهاي شام فراهم مي شود و اين حرکت شما نوعي تندروي و افراطي گري و عدم توجه به مصالح عمومي مسلمانان است.

بهرحال وقتي جريان اعتزال قوت گرفت، روند حکومت روبه رشد حضرت متوقف شد، مسير قهقرايي را آغاز کرد؛ شايد به همين علت بود که اميرالمؤمنين (ع) بعد از جنگ صفين و مذاکرات نکبت بار ابوموسي با امويان (ماجراي حکميت)، چهار نفر را لعن مي کردند؛ معاويه، عمرو بن عاص، ابوالأعور سُلَّمي (يکي از فرماندهان لشکر معاويه)، و چهارمي هم ابوموسي اشعري! طلحه و زبير را لعن نمي کردند! خيلي جالب بود. اين نشان مي دهد ضربه اي که جريان اعتزال به حکومت حضرت زد، خيلي زياد بود.

 

 خيلي ممنون از وقتي که در اختيار ما قرار داديد.

خواهش مي کنم. ان شاءالله موفق باشيد.

 



41
پسندیدم

-